داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

دوچرخه سواری با خدا

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ؛ مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاها ئی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ؛ شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم .

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد؛ به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند.

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم؛ از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد؛ زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد؛ وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم.
 
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت؛ او بلد بود...

از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت : « تو فقط پا بزن ».

من نگران و مظطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ » او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
 
وقتی می گفتم : « میترسم » . او به عقب بر میگشت و دستانم را می گرفت و من آرام می شدم .

او مرا نزد مردمی میبرد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه میدادند و این سفر ما، یعنی من وخدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم .

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است؛ بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم « دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است » و با این وجود بار ما در سفر سبک تر است .

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم؛ فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند؛ اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد و خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند.

ومن دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم؛ او فقط لبخند میزند و می گوید :  پابزن

نظرات 8 + ارسال نظر
یه دوست پنج‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:57 ق.ظ

خیلی از خوندنش لذت بردم.خیلی خیلی جالب بود.

س.جلال.ب شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:20 ق.ظ http://fanosaryayi.blogfa.com/

بادرود.

هنگامی که ماه بربام خانه ام می آید:
می گریم
.......................که کشف این آسمان چه ساده بود.

عالی بوددوست عزیز.
بااجازه وافتخارشمارابه پیوندهای وبلاگ خودم اضافه میکنم.
بازهم سرمیزنم چون ارزشش رادارد.

خوش باشی وپایداربادخوشی ات

بدرود.

داستانک آبی شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:14 ق.ظ http://abiminimal.blogspot.com/

سلام

دوست عزیز سپاسگزار شما هستم چنانچه به طنز و داستانک های این حقیر نظری بیندازید و مرا راهنمایی کنید.

بیات موحد شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:45 ق.ظ

جالب بود مثل داستانهای کوتاه دیگرتان. اما نمی دانم از نوشته های خودتان است یا از منبع دیگر. اگر بنویسید خیلی خوب خواهد بود. داستانهای دیگرتان نیز همینطور.

عسل جون سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:24 ق.ظ http://www.2khahar.limooblog.com

عالی بود

omid پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:54 ق.ظ

سلام من این داستان های شما خیلی جالب و خواندنی است خوشحالم که با ادرس شما اشنا هستم

علی دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:19 ب.ظ

توپ بود :)

ناشناس یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1399 ساعت 08:00 ب.ظ

سلام عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد