داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

حکایت شرلوک هلمز

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟" واتسون گفت:"میلیون ها ستاره می بینم".هلمز گفت: "چه نتیجه ای می گیری؟"...

واتسون گفت: "از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد ".
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: "واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند

نظرات 4 + ارسال نظر
سبله پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:26 ب.ظ http://www.sabaleh.blogsky.com

سلام داستان هایی که نوشتی واقعا جالبن .مخصوصا داستان امام علی
من لینکت کردم اگه دوست داشتی یه سر بهم بزن!

سید مهدی کسایی زاده شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:49 ب.ظ http://www.chashm.blogsky.com

سلام به شما داستانک نویس هم وطن ، جدا داستانک زیبایی بود به طرز بیان طنز و من لذت بردم ، امید این هست که بیشتر با هم آشنا شویم ، با سپاس

فریده یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ق.ظ http://bandarlengeh.blogsky.com

سلام
داستان جالبی بود
موفق باشی

وحید 71 شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:49 ب.ظ

عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد