داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

در اتاقهای یک هتل

همسر سرهنگ ناشاتیرین ــ ساکن اتاق شماره ی 47 ــ برافروخته و کف بر لب ، به صاحب هتل پرید و فریاد زنان گفت:
ــ گوش کنید آقای محترم! یا همین الان اتاقم را عوض می کنید یا از هتل لعنتی تان بیرون می روم! اینجا که هتل نیست ، پاتوق اوباش است! ببینید آقا ، من دو دختر بزرگ دارم و از پشت دیوار اتاقمان ، از صبح تا غروب حرفهای رکیک و زننده شنیده میشود! آخر این هم شد وضع؟ شب و روز! گاهی اوقات حرفهایی می پراند که مو به تن آدم سیخ میشود! عین یک گاریچی! باز جای شکرش باقیست که دخترهای بینوای من ، چیزی از این حرفها نمیفهمند وگرنه می بایست دستشان را میگرفتم و میزدم به کوچه … بفرمایید ، میشنوید؟ الان هم دارد بد و بیراه میگوید! خودتان گوش کنید!
از اتاق دیوار به دیوار اتاق شماره ی 47 صدایی بم و گرفته به گوش می رسید که می گفت:
ــ من ، برادر داستان بهتری بلدم. ستوان دروژکف یادت هست که؟ یک روز که داشتیم بیلیارد بازی میکردیم پایش را بلند کرد و زانویش را گذاشت روی میز تا Vugl (به گوشه) بزند ، یکهو یک چیزی گفت: جر ــ ر ــ ر ــ ر! اول فکر کردیم که ماهوت میز بیلیارد جر خورد ولی وقتی دقت کردیم برادر ، دیدیم ای بابا ، ایالات متحده ی جناب سروان ، پاک در رفته! این لامذهب پایش را آنقدر بلند کرده بود که خشتکش از این سر تا آن سر ، جر خورده بود … ها ــ ها ــ ها! چند تا از زنها ــ از جمله زن اوکورکین بی بته ــ هم آنجا بودند … کفر اوکورکین درآمد و رنگش شد گچ خالی … جنجال بپا کرد و مدعی شد که دروژکف حق نداشت در حضور زن او بی ادبی کند … معلوم است دیگر ، حرف حرف می آورد … تو که بچه های ما را میشناسی! … اوکورکین شاهدهایش را پیش ستوان فرستاد و او را به دوئل دعوت کرد ولی دروژکف بجای آنکه مرتکب حماقت شود … ها ــ ها ــ ها … گفت: « به من چه مربوط است! بگذار شاهدهاش بروند سراغ خیاطی که شلوارم را دوخته بود … تقصیر اوست ، نه من! » ها ــ ها ــ ها! … ها ــ ها ــ ها!
لیلیا و میلیا ، دختران سرهنگ که پای پنجره نشسته و مشت ها را تکیه گاه گونه های گوشت آلودشان کرده بودند ، چشمهای ریز خود را به زمین دوختند و سرخ شدند. خانم سرهنگ رو کرد به صاحب هتل و ادامه داد:
ــ شنیدید؟ و شما میگویید که این جور حرفها اشکالی ندارد؟ آقای محترم ، من زن یک سرهنگ هستم! شوهرم یک فرمانده ی نظامی است!

من اجازه نمیدهم که یک گاریچی ، تقریباً در حضور من ، حرفهای زشت و نامربوط بزند!
ــ خانم محترم ، ایشان گاریچی نیستند ، اسمشان سروان ستاد کیکین است … ایشان اشراف زاده اند …
ــ حالا که ایشان اشرافیت شان را طوری ار یاد برده اند که درست مانند یک گاریچی حرفهای رکیک می زنند ، مستحق تحقیر و تنفر بیشتری هستند! خلاصه آقای محترم ، بجای آنکه با من جر و بحث کنید ، تشریف ببرید و اقدام کنید!
ــ خانم محترم ، آخر بنده چکار میتوانم بکنم؟ نه فقط شما ، بلکه همه از دست او می نالند ؛ من که کاری از دستم ساخته نیست! گاهی اوقات به اتاقش میروم و سرزنشش میکنم و میگویم: « گانیبال ایوانیچ ،‌ از خدا بترسید! حیا کنید! » ولی او مشتهایش را گره میکند و هزار جور لیچار و حرف مفت تحویلم میدهد ؛‌ مثلاً میگوید: « بیلاخ! » و از همین حرفهای رکیک … افتضاح است ، افتضاح! مثلاً صبح که از خوب بیدار میشود یک وقت می بینید ــ ببخشید ، ها ــ با لباس زیر ، توی راهرو راه می افتد … گاهی وقتها هم که مست میکند هر چه فشنگ در تپانچه دارد به دیوارهای اتاق شلیک میکند … از صبح تا غروب شراب کوفت میکند ، شبها هم قمار میزند … بعد از قمار هم ، دعوا و کتک کاری راه می اندازد … باور بفرمایید ، از روی مشتریهای هتل ، خجالت میکشم!
ــ چرا این پست فطرت را بیرون نمی اندازید!
ــ بیرون؟ مگر میشود این آدم را بیرون انداخت؟ در عرض همین سه ماه گذشته ، کلی به بنده بدهکار شده … البته ما حاضریم از خیر طلبمان بگذریم به شرط آنکه به زبان خوش ول کند و برود …. قاضی صلح حکم تخلیه ی اتاق را صادر کرده ولی او کار را به تجدید نظر و استیناف و پژوهش و این جور حرفها کشانده است و مرتب هم قضیه را کش میدهد … باور بفرمایید بلای جانم شده! ولی راستش را بخواهید مرد خوبیست! جوان ، خوش قیافه ، باهوش … وقتی که هشیار است ، از خوبی لنگه ندارد. همین دیروز که مست نبود همه ی روز را نشست و برای پدر و مادرش نامه نوشت.
همسر سرهنگ آهی کشید و گفت:
ــ بیچاره پدر و مادرش!
ــ راستی که بیچاره! کدام پدر و مادری خوش دارند فرزندشان تنبل و بی عار بار بیاید؟ … هم فحشش میدهند ، هم از هتلها بیرونش میکنند ولی روزی نیست که بخاطر دعوا و رسوایی ، کارش به دادگاه نکشد … راستی که بدبختی است!
خانم سرهنگ بار دیگر آه کشید و گفت:
ــ بیچاره زنش!
ــ ایشان مجرد هستند ، خانم ، کی حاضر میشود به این جور آدمها زن بدهد؟ اگر سر سالم به گور ببرد باید خدا را شکر کند …
خانم سرهنگ از این گوشه ی اتاق تا گوشه ی دیگر قدم زد و پرسید:
ــ گفتید مجرد است؟
ــ بله خانم محترم.
خانم سرهنگ ، راه رفته را بازگشت ، لحظه ای به فکر فرو رفت و زیر لب به آهستگی گفت:
ــ هوم! … مجرد است … هوم! لیلیا ، میلیا ، از پشت پنجره بیایید این طرف ،‌ میترسم سرما بخورید! حیف! اینقدر جوان و اینقدر فاسد! چرا باید اینطور باشد؟ لابد کسی را ندارد که اثر مطلوب رویش بگذارد! مادری در کنار خود ندارد که … گفتید که متأهل نیست؟ … که اینطور …
و بعد از دمی تأمل با لحن ملایمی اضافه کرد:
ــ بسیار خوب … لطفاً به اتاقش بروید و از قول من خواهش کنید که … از ادای کلمات زشت و ناهنجار خودداری کند … بگویید: خانم سرهنگ ناشاتیرینا خواهش کرده اند … بگویید که ایشان یعنی من به اتفاق دخترهایم در اتاق شماره 47 زندگی میکنیم … بگویید که آنها یعنی ما ، از ملک شخصی شان آمده اند …
ــ اطاعت میکنم خانم!
ــ بگویید: خانم سرهنگ و دخترهایش .. لااقل بیاید از ما عذرخواهی کند … بعدازظهرها بیرون نمی رویم ،‌ هستیم! آه ، میلیا ، پنجره را ببند!
بعد از رفتن صاحب هتل ، لیلیا با صدای کشدار خود پرسید:
ــ مادر جان ، آخر این آدم … فاسد و گمراه به چه دردتان میخورد؟ آخر این هم شد آدم که دعوتش کنید! میخواره ، عربده جو ، لات!
ــ این حرفها را نزن ma chere (به فرانسه: عزیزم) … همیشه از همین حرفها می زنید و … روی دستم می مانید! او هر که میخواهد باشد ، ولی آدم نباید نسبت به دیگران بی اعتنایی کند … بیخود نیست که میگویند: هر بذری که کاشته شود به سود انسان است.
سپس آهی کشید و نگاه آکنده از غمخواری اش را به دخترها دوخت و ادامه داد:
ــ چه می دانم؟ شاید این خود سرنوشت است … حالا محض احتیاط هم که شده خوب است لباس عوض کنید …

نظرات 1 + ارسال نظر
باران شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:15 ق.ظ http://www.azamgoli.mihanblog.com

ســــــــــــــــــــلام
وبلاگ واقعا جالب و پر محتوایی دارید.
خیلی خوشحال میشم که قابل بدونید وبه وبلاگ من هم سری یزنید.
*** قدرت تفکر مثبت ***
اگه مایل به تبادل لینک هستید لطفا برام پیام بذارید.
به امید موفقیت روز افزون شما در این زمینه
منتظرتون هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد