داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

مادر

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد. مرد نزدیک رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر در حالی که گریه میکرد، گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی..

ادامه مطلب ...

آیا خدا وجود دارد!؟

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته با شد مشتری پرسید چرا؟ آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضیو درد و رنج وجود داشته باشد؟ مشتری چیزی نگفت و ادامه مطلب ...

مشکلات زندگی

:استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند:
50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست.

ادامه مطلب ...

نیاز

لوئیز رفدفن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.

جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.

ادامه مطلب ...

آینده نگری!

جوون: ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده؟
پیرمرد:معلومه که نه!
جوون: ولی چرا؟! مثلا اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی؟!
پیرمرد: ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم!
جوون: میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه؟!
پیرمرد: ببین… اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی!
جوون: کاملا امکانش هست!
پیرمرد: ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی!
جوون: کاملا امکان داره!

ادامه مطلب ...

شیشه مشروب

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه .

بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه .ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر می برند.

وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه :

آه چه جالب شما مرد هستید... ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیز داغان شده ولی ما سالم هستیم .این باید نشانه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و...

ادامه مطلب ...

نقش شیطان در اقتصاد

روزی که ” پدر صمعان “ کشیش بزرگ پای پیاده بسوی دهی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام  شیطان نجات دهد مردی زخمی را دید که روی زمین دراز کشیده بود و  ناله میکرد و کمک میخواست
پدر صمعان در دلش گفت :
” این مرد حتماً دزد است . شاید می خواسته مسافرها را لخت کند و نتوانسته . کسی زخمی اش کرده  می ترسم بمیرد و مرا متهم به کشتن او کنند”....

ادامه مطلب ...

هرگز زود قضاوت نکن !

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که

ادامه مطلب ...

ماهیگیری...

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !

ادامه مطلب ...

جملات بزرگان

" محبت همه چیز را شکست می دهد و خود شکست نمیخورد  "  .   تولستوی
 
" ما ندرتاً دربارۀ آنچه که داریم فکر می کنیم ، درحالیکه پیوسته در اندیشۀ چیزهایی هستیم که نداریم "  .  شوپنهاور
 
" آنکه می تواند ، انجام می دهد،آنکه نمی تواند انتقاد می کند "  . جرج برنارد شاو
....

ادامه مطلب ...