داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

دلیل قانع کننده

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.

مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است....

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"!

افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت

نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:56 ب.ظ

با توجه به داستانهایی از این دست ایده چاپ کتاب شما اصلا ایده خوبی نیست من همین الان رایم را عوض می کنم!

قصدمون جسارت به خانم ها نبود ..فقط یک شوخی کوچک بود... زنان بهترین، زیباترین و اعجاب انگیزترین دستکار خداوند هستند.
در ضمن حسب فرمایش، رای شما قالب استرداد هست :)

هستی چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:23 ب.ظ

داستان جالبی بود!

[ بدون نام ] شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:02 ب.ظ

موفق باشید

جوجه تیغی یکشنبه 1 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:59 ب.ظ

چه می کنندآقایان.... این موجودات هفت خط!!!

فاطمه جمعه 6 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ب.ظ

خیلی خوب بود خوشمان آمد

حسین زارعی شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ب.ظ http://http://ya2.blogfa.com/

سلام کار قشنگیه البته پاراگراف اول کمی عجولانه است و کلمه گویی نمی چسبد اما پایان واقعا در عین غریب بودن با کار زیباست.

نیوشا جمعه 19 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:07 ق.ظ http://www.mosalas11.blogfa.com

ها ها خیلی باحال بود!
من تازه دیروز وبلاگم رو باز کردم. خوشحال میشم بهش سر بزنی و منو با نظرات خوشحال کنی.

ثریا چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:46 ب.ظ

البته فرقی نمیکرد اگه یه خانم در دوردست ها هم منتظر ایشون بود باز با همین سرعت رانندگی می کردن.نمی دونم چرا آقایون تکلیفشون رو با خودشون روشن نمی کنن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد