کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود .
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت :...
چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد .
لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگی خوشنود !
به خانه که رسید از رضایت لبریز بود...
چقدر خوبه که اینقدر خوب و مثبت فکر کرد.
قشنگ بود. ممنون
سلام
کاش نام نویسنه اصلی را هم می نوشتی
البرت کامو
منعکس کننده سخن ارزشمند دکتر شریعتی بود
خیلی به دلم نشست
متشکرم
قضیه ی فلسفه ی مرغ و تخم مرغه...
میتونم از این داستان برای کار دانشگاه استفاده کنم ازش انیمیشن بسازم؟اگر اجازه بدین.
به هر نحوی داستانک ها این سایت منتشر بشه من ازش استقبال می کنم، چه نامی از این سایت بیاد و چه نیاد
هدف این سایت همینه