داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

تاجر میمون

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...

در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.
 
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.

نظرات 6 + ارسال نظر
حسین پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ب.ظ http://www.akslar.com

سلام دوست گرامی هر روز به وبلاگ شما سر میزنم واقعا حرف نداره خسته نباشید میگم به شما و ارزوی موفقیت دارم برای شما

دوما جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ق.ظ http://dooma.blogfa.com/

راستی من نفهمیدم چرا نظرسنجی های شما اینقدر بی ارتباط با سایت و یا کار شما هستند؟!
در ضمن لینکتون هم کردیم اگر افتخار بدید ما رو هم با نام دوما لینک کنید.
راستش بنده الان دو سالی است که از مشتریان وبلاگ شما هستم و هم اکنون هم یک وبلاگی گروهی راه اندازی کردیم.

هستی جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

عجب!

محمدجواد شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:22 ب.ظ http://rasatarin.blogsky.com

سلام.
کارتون خیلی قشنگه.
در ضمن من یه وبلاگ دارم به آدرس
zolaltarin.blogsky.com
تو این وبلاگ داستانهای مستند زندگی مقام معظم رهبری جمع آوری میشه.
اگه مایل باشید، تبادل لینک کنیم.
یا حق

کسانی که علاقمند به تبادل لینک با داستانک هستند، لینک داستانک رو تو سایت خودشون بزارن و به ما اطلاع بدن تا لینک آنها در داستانک قرار گیرد

[ بدون نام ] یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ب.ظ http://mtanha110.blogfa.com

اگه بگم بازم یاد یه داستان افتادم ناراحت نمیشید؟ البته مطمئن نیستم ولی فکر کنم تو وبلاگ خودتون خوندم حالا مینویسم اگه اینجا بود تاییدش نکنید:
دو گدا
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: ....
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟ گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه

ادیب سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:21 ق.ظ

کارتون عالیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد