داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

پیرمرد و سالک

پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بودپیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری؟ سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌کنندپیر مرد گفت : به خوب جایی می روی
سالک گفت : چرا ؟پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟پیر مرد گفت : تا راست چه باشد
سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند
پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟
سالک گفت : نه
پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟...

سالک گفت : ندانم
پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم
سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم
پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی
سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم
پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد
سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟
پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیندپیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند
سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند
پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشددختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست
پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری
سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم
پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند
پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد سالک روزی دگر بماند
پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت
سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم سالک گفت : بر شنیدن بی تابم
پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی
سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم
پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد
پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود
سالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم
پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای
سالک گفت : آری
پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟
پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است
سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی
سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود
پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟
سالک گفت : همان کنم که تو گویی
سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس
سالک گفت : چرا ؟مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند
سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند
مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید پیر مرد گفت : چه دیدی ؟
سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت
پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند، نه آنگونه که خود خواهی

نظرات 11 + ارسال نظر
هستی شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:40 ق.ظ

خیلی جالب بود. خیلی
ممنون

علیرضا شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:14 ب.ظ

خیلی بی معنی و چرند بود.
واقعا بی مفهوم بود.

من نمی دونم چرا این هموطنان قمی اینقدر تند هستند!

سجاد دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 ق.ظ

واقعا همینطوره
دنیا را هرطور که ببینی همونطورع
اگه خوب و شاد و زیبا بنگری همینگونه است و افراد تماما شاد و زیبا و خوب هستند
اما اگر به انها به بدی بنگری انها را بد خواهی دید

علیرضا ۱ دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ب.ظ http://farhangebipayan.mihanblog.com

سلام از این داستانک های زیبا کم گیر میاد منم قمیم ولی داستانک های شما را خیلی دوست دارم و در وبلاگم استفاده میکنم... به من هم سر بزنی خوشحال میشم

برنا دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:26 ب.ظ

سلام. واقعا زیبا بود. ولی وقتی تو دنیای به این کثیفی زندگی کنی، قدرت زیبا دیدن و خوش بین بودن رو از دست میدی. این روزا یه اعتماد به فرد اشتباه می تونه تو رو بکشه یا بدبختت کنه.

بهزاد پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ب.ظ

به شنیده ها هیچگاه اعتماد نکن. در تصمیم گیری هایت هم از عقل و هم از دل کمک گیر زیرا شاید در تدبیر کاری از روی عقل دلی را بشکنی. برای اینکه دنیای زیبائی داشته باشی باید از خودت شروع کنی بدان که با یک گل هم بهار میشود.

رها یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ب.ظ

ازتون ممنونم خیلی زیبابود

آندانته پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:15 ق.ظ

سلام، سایت جالبی دارید داستان ها بسیار زیبا و آموزنده هستند،دست گلتون درد نکنه، نماد این داستان اینم میتونه باشه که انسان وقتی به خودش تلقین میکنه که من امروز روز خوبی رو خواهم داشت به نوعی اون روز همه چی دست به دست هم میدن و واقعا اون روز میشود بهترین روز زندگی چون به حرفی که میزنی اعتقاد داری و همه چیز هم واقعا همان طور پیش میرود که میخواهی حال که در این داستان تلقین هم نیست و سالک واقعا عاشق شد و چون با چشمان عاشقش همه چیز را مینگرد همه چیط در نظرش زیبا و نیک می آید.....

به تو چه پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:17 ق.ظ

هم وطنای عزیز و دوست داشتنیه قمی خلقتشون تنده،
به خاطر آب شور و هوای ...
ولی آدمای کار درست و زبر و زرنگی هستن.

مجتبی سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:35 ب.ظ

توبه بر لب سبحه بر کف دل پر از شوق گناه
معصیت را خنده می آید ز استغفار ما

برگ بی برگی سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:00 ب.ظ http://bargebibargi.com

سلام
ممنون از داستانک ها ..
ببخشید میدونید منبع این داستان کجاست ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد