گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند . روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود ? کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت :
این کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت :...
و این دانه گندم هم فلان عالم است !
و شروع کرد به تعریف از خود .
خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید . فرمود به او بگوئید :
آن یک دانه گندم هم خودش است ? من هیچ نیستم...
با داستان مترسک به روزم!
به این میگن فروتن!
دیگه زیادی فروتن بود!
ممنون
قشنگ بود اما ازین جور عالما یا آدما خیلی کم پیدا میشه. یعنی من که خیلی کم دیدم.
در هر صورت ممنون.
حال نکردم با این
نظری ندارم فعلا ازتون عصبانیم
جوابو حال کن جون من
قصد فضولی نداشتم
ولی
این داستان از حکایت های عارف نامدار ابوسعید ابوالخیر می باشد