پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت
به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند
ولی پیرمرد بی درنگ ...
لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت
همه تعجب کردند
پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد
خوندن چندباره این داستانک هم خالی از لطف نبود.
موفق باشین
تکراری www.erfan.ir برو حکایات عبرت امیز را بردا ر خبرم کن
میری یا نه
قشنگ بود. خوش حال میشم تو وبم ببینمت.
این نظر دیگرو برای این گذاشتم که بدونی مطالبتو خوندم و فقط برای تبلیغ نیامدم
شب عید نوروز ماشین دوستم را دزدیده بودند و او میخندید. گفتم مرد حسابی ماشینت رو بردن اون وقت تو میخندی؟ گفت ماشینم که پیدا میشه خنده ام برای اینکه دزده شب عیدی یه دست لباس نو گیرش اومده!
اگر تموم عمر برای آنچه که از دست میدیم حسرت بخوریم عمر خود را ضایع کردیم.
چه سخاوتی!!!
به به به این میگن مراما الحق که دیگه آخره بخشندگیه
اون پیرمرد اسمش مهاتما گاندی رهبر فقید هند بوده عزیزم...