داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعد از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه . اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد . اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد . مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به اعوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند...
وقتی مامور ثبت میومد ، اعضای خانواده رو زیاد میگفتند. مثلا اونی که اعضای خانوادش 4 نفر بودند تعداد رو 8 نفر میگفت و 8 سکه نقره میگرفت . و مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره ، یه پلاک رو سر در خونه نصب میکرد و تعداد اعضای خانواده رو روی اون حک میکردند . خلاصه بعد از اتمام سر شماری مردم سخت خوشحال بودند که سر منصورو کلاه گذاشتن . اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماری خلیفه حکمی صادر کرد که : به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت ما خلیفه مسلمین تصمیم گرفتیم که بر گرداگرد شهر دیوار بکشیم . بنابر این هر یک از سکنه شهر میبایست برای تامین امنیت یک سکه طلا پرداخت نماید . بیچاره مردم شهر تازه فهمیدند چه خبره. حالا اونی که تعداد اعضای خانواده رو زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای اون یه نفر یه سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بود می پرداختند .
سلام
آقا حمید داستان خیلی قشنگی بود .
موفق باشی
هوس فیلتر شدن کردیا
موج راست میگه چون اولش نوشتی طرح هدفمند از ما گفتن بود فیلتر میشیا!!!
ادامه نداشت دیگه؟؟!
خسته نباشید
اوووه!
استاد همش چند تا داستانو نبودیم زدید تو خط سیاسی؟!
این کارا عاقبت نداره. ما رو هم از این قوت مختصر محروم می کنیدهااا
داستان قشنگی بود منم یه وب طنز دارم اگه خواستی بهم سربزن
هر حرکتی را هدفی است پس سعی کن هدف تو نباشی. برای اینکه به این درک برسی که هدفی یا نه باید که سیاست داشته باشی. نه اینکه سیاسی باشی! دوستانی که نظرشون رو درج کردی هنوز درک نکردن هر نظری را ندهند.
ایول زدی توخال
لطفا به وبلاگم بیاید و در باره انتخابات نظر بدید