داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

بز شما چیست؟

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.

روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده  و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

 

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.

مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود

نظرات 6 + ارسال نظر
ابوالفضل پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ب.ظ http://nhahz.blogfa.com/

چه کمکه با حالی بگو به ما هم کمک کنه

بهزاد پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:56 ب.ظ

تمام عمر دور خود پیله میبافیم و میبافیم و میبافیم مثل کرم میلولیم و میلولیم. دریغ از آنکه اگر زندگی کرم وار خود را رها کنیم پرواز پروانه را تجربه خواهیم کرد.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ب.ظ

بز زندگی من به نظرم این عرف های خانوادگی دست و پا گیره به اضافه دختر بودنم! نگه داشتنشون باعث گذران یه زندگی خیلی معمولی میشه و رها کردنشون سختی به همراه داره ولی اگه از راه درست باشه نتایج خیلی خوبی داره

محمد شریفی چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ب.ظ

به نام خدا
چرااز مشکلاتوسختی ها فرار میکنیم انها فقط امتحانات کوچکی هستنذد که خداوند برگزار میکند وهرکه در آنها قبول شود مانندآن زن ....

آذر پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:54 ق.ظ

خیلی زیبا وآموزنده است.همیشه به خاطرم میمونه!

نیوانا چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:34 ق.ظ

خیلی ناناز بود میسی
از همه ممنونم خیلی به دردم خوردش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد