داریه و تنبک می زد و با صدای بلند آواز می خواند، رهگذری نیم نگاهی به او انداخت و در دل هورا کشان گفت، آی مرد کاش من نیز جای تو بودم اینچنین شاد و بی غم ... مرد گفت: آواز دهل از دور شنیدن خوش است، اینچنین که تو فکر می کنی دل ما خوش و بی غم نیست. از او اصرار و از مرد انکار...
آخر سر مرد گفت بیا تا شرح داستان این داریه و تنک را برایت بگویم تا بدانی که این چنین نیست و مرد با صدای غمناکی آغاز کرد....
زنی زیبا و خوش روی داشتم و از جان و دل عاشق ش بودم، از بد روزگان مرضی لاعلاج گریبانش را گرفت، و من به هرجا که فکر کنی بابت علاج و درمانش سفر کردم، به هر ده کوره ای که نور امیدی بود بار سفر می بستیم، این طبیب و آن طبیت، این دعا نویس و آن دعا نویس آخر سر طبیبی حاذق به من گفتم که این زن بیش از یک ماه زنده نخواهد ماند، او را به ولایت خود ببر و بگذر در آرامش ...
یک قطره اشک از گوشه چشم مرد بر گونه های سیاه چرده ش سرازیر شد و اینچنین ادامه داد..
همسرم را به خانه آوردم و در غم از دست دادن ش روز و شب زاری و تیمار داری می کردم و سعی می کردم بهترین لحظات را در آخرین روزهای زندگی برایش فراهم کنم.
یکی از چیزهای که زنم را اذیت می کرد فکر این موضوع بود که من پس از او با زن دیگری ازدواج خواهم کرد و او را به فراموشی خواهم سپرد و از طرفی چون هیچ زنی جزء همسرم برای من قابل تعریف نبود و زن م نیز در شرف مرگ بود، روزی برای آرامش او مردانگی ام را از بین بردم!
یک ماه سر آمد اما زن من نمرد، روز به روز که می گذشت او سر زنده تر می شد و پس از چند ماه بیماری به کل از درون او رخت بست.
پس از آن زنم به شدت بد خلق شده است علت را جویا شدم و متوجه شدم که او از نداشتن مردانگی در من دلخور است کار به جای کشید که گفت می خواهد از من طلاق گرفته و شوهری دیگر برگزیند!!؟؟
من به شدت از این درخواست او ناراحت شده بودم اما فکر اینکه زن م را نداشته باشم تمام درونم را می آزرد، به او پیشنهادی دادم و گفتم اگر این مشکل را حل کنم تو با من خواهی ماند؟ و او نیز قبول کرد.
اکنون هر هفته به ولایت های اطرف می روم و پسر جوانی را برمی گزینم و برای زنم می آورم، این داریه و تنبک هم از آن است که وقتی آنها مشغولنند صدای آنها را نشونم.
این حالات خارج نیست:
داستان ندانم کاری
داستان زن ذلیلی
داستان حماقت
داستان بی غیرتی
داستان عشق حقیقی
داستان آب رفته به جوی باز نمی گردد
داستانی برگرفته از جمع آوری کلیدهای سیلا در فرار از زندان
چیز دیگری به خاطرم نمیرسد!
جالب بود
خیلی افسانه ای بود!!!
یعنی تو واقعیت کاملا برعکسه!
خسته نباشید
همه ی زنها همینطورین
aaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaah khili haalam grfte shod
برای همینه که به مطرب خونه ها بنگاه شادمانی میگفتند. چون هم فال بود و هم تماشا. زن زیبا و ساز و دهل.
من فقط جنبه داستانیش رو در نظر می گیرم در واقعیت مردی به این با معرفتی وجود نداره اما
خوبرویان جهان رحم ندارد دلشان
سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان
خیلی مسخره بود.
خیلی غمناک بود،واقعا ناراحت شدم
به نام خدا
این داستان می گوید که:
که برای انجامیک کارفقط به حرف دل گوش کردن غلط است بلکه باید برای انجام یک کار عقل ودلباهم کار کنند .
این را هم اضافه کنمکه دلی که باعقل تربیت شود هیچ حرف خطایی نمیزند بلکه بر عکس به نفعانسان کار میکند ودر مرتبهایی بالا تر نزدیک کننده ی انسان به خدا است.
وووووووووووای چه افتضاحی!!!!!!!
خیلی آبکی و چرت وپرت بود حذفش کنید بهتره چون دکوراسیون داستانکا رو بهم ریخته