با تشکر از M&R
یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...
بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.
خسته نباشین
سلام عالی بود
مسخره
خیلی سبک و بی معنی بود.
خیلی قشنگ بود.
چقدر نظرات متفاوته!!!
خیلی قشنگ بود با اجزه تو وبلاگم گذاشتم
خسته نباشید
زیبا بود
فکر کنم اون کسی که نظر داده مسخره بود سواد نداشته که بخونه
خیلی عالی بود
عالی و بامعنی
خوبه بعضیایادبگیرندوقتی داره به ماه اشاره میشه به جای نگاه کردن به نوک انگشت طرف به ماه نگاه کنن
چرا داستانک جدید نمیذارید؟........خسته شدم!
چرت
تحت تاثیر قرار گرفتم.
بیدلی در همه احوال خدا با او بود-او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
سلام
خیلی قشنگ بود.
سپاس
و خداوند از همه به ما نزدیکتر است
خیلی عالی خوب بود