روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست » سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به ...
دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
و که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید » سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی. هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»
میشه من از داستاناتون توی وبم استفاده کنم؟
منم هیچ وقت معنی حکمتو نفهمیدم....!!!!!
خیلی جالب بود. خسته نباشین
منم نفهمیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام داستان هاتون خیلی خوبه میتونم تو وبم بذارم لطفا به وب من بیان و بگین که اجازه میدید یا نه و نظر هم بدید.
ممنون منتظرم
سلام به دوست عزیز
داستانات خیلی جالبه اما فکر کنم پیرزنه اصفهانی باشه .
درسته؟
امیدوارم همیشه موفق باشی .
خیلی عاااااااااااااااااالی بود .
روز خوبی داشته باشی .و همچنان با داستانهای پربار و با معنی .بااااااااااااااااااای.
راستی میتونم لینکت کنم اگه دوست داشتی بگو با چه اسمی ممنون
سلام
قشنگ بود.زیبا بود.
عالی بود