داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

کدام مستحق تریم؟

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ....

بچه هاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !
 
زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
 زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
 
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

نظرات 19 + ارسال نظر
الیار جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ

فوق العاده بود

خائن جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ب.ظ http://khaenn.blogfa.com

سلام عالی بود خیلی لذت بردم

۲pac جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ

مزسی زیبا بود

اناهیتا جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ http://www.presentofgod.blogfa.com

واقعا عااااااالی بود.

یلدا جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:43 ب.ظ

مجبورید اشک آدمو در میارید؟؟؟ این جوری گریه دار نذارید من به امید یه کم خنده میام اینجا ...

شـــــــرمنده، چاره ای نیست زندگی همینه، ببخشید در هر صورت

هادی جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:34 ب.ظ http://hadinahavandi.tk

خیلی زیبا بود.

هستی جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ب.ظ

کاش از این جور آدمای فرهیخته تعدادشون بیشتر بود.
سپاس.
پیشاپیش یلداتون هم مبارک

مجید شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ق.ظ

به امید اینکه همه مستحق داشتن شعور باشیم .

hosein چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ب.ظ http://dayyerbonbast.blogfa.com

مُو مُستَحق نیستُم
فک کردٌم ای ژریزنو هم مث مو بوشهریه
دسٍت درد نکنه

ملکه پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ب.ظ

واقعا خیلد قشنک بوچ

بیبلسیبلیشلبثقبلقثبلذافغنعهم جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ق.ظ

حالا اگه خانومه چادر سرش بود نمیشد کمک کنه...الا لزومی نداشت بگید خان.م مانتویی...به لباسش کسی کاری نداره که

ج یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ق.ظ http://2khanwars.blogfa.com

جالب بود
واقعا داستان تکان دهنده ای بود.

سید مصطفی پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:09 ب.ظ

سلام
داستان بسیار زیبایی بود
ای کاش قبل از شب یلدا خونده بودم
شاید باورتون نشه اما تو شب یلدا شیرینی خریده بودم می خواستم به فقرا کمک کنم همش می ترسیدم بدشون بیاد و من نتونم جواب بدم
البته حرف دوستمون "‌بیبلسیبلیشلبثقبلقثبلذافغنعهم " هم درسته لازم نبود حتماً بنویسید مانتویی
حالا خوبه برای شاگرد مغازه ریش نذاشتید !
با تشکر بسیار فراوان
موسوی از شهر مقدس شیراز

مسعود شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ب.ظ

مونم فک کردُم بوشهریِن!
لباسش مهم نیست!...
مشکلی که تو این جور کارا وجود داره اینه که خود آدم روش نمیشه این کار رو انجام بده چون نمیدونه طرف مقابل چه برخوردی میکنه!
تو این جور موارد سه نوع آدم به نظر من وجود داره!
یکی مثل شاگرد مغازه یکی مثل اکثرمون که دلمون میسوزه ولی جلو نمیریم یکی هم مثل اون خانوم! سعی کنیم حداقل اولی نباشیم

امید پنج‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ

مرسییییییییییییییییییییییی...

hamed یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:50 ب.ظ

با سلام. امکانش هست بفرمایید چه کسی این داستان رو نوشته؟ اصولا منبع اصلی این داستان کدوم سایت هست؟ آیا شما خودتون این مطلب رو نوشتید؟ چرا ارجاع به سایت نویسنده مطلب اینقدر در بین وبلاگ نویسان فارسی زشت محسوب میشه؟ جالبه که وقتی کپی بودن مقالات وزرا آشکار شد در مذمت کار اونها همه کمر همت رو بسته بودند اما خودشون بدون هیچ ابایی نوشته های دیگران رو بدون نام بردن از اونها کپی پیست میکنند.

رهگذر یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:22 ب.ظ

خوب بود... فقط چرا لهجه پیرزنه یهو آخرش عوض شد؟!!!

گمنام پنج‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:54 ب.ظ

سلام عالی بود.این داستان و بارها جای دیگه خوانده بودم و اینجا هم خواندم وطبق معمول جمله آخری اشکم و درآورد.
(من مستحقم مادر،من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن)... کاش می تونستم همیشه به دیگران
کمک کنم.کاش ...

هاشم جمعه 2 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:53 ب.ظ

سلام.خودِ داستان اشکم و درآورد.ولی نظر ِ بعضی از دوستان
قشنگ بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد