داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:...

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم

خود آموز زبان انگلیسی
چرا هنوز پس از شرکت در کلاس های مختلف زبان برای صحبت کردن انگلیسی مشکل دارید؟
قیمت فقط 29000 تومان

نظرات 8 + ارسال نظر
Naser شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:15 ب.ظ

Jaleb bood

اناهیتا شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:27 ب.ظ http://www.presentofgod.blogfa.com

اگه قرار باشه عزراییل دلش برای کسی بسوزه که دیگه هیچی!!!!

هستی یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ

وای چقدر زیبا بود. واقعاً آدم تو حکمت کارای خدا می مونه
باز هم سپاس

شمیم پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ق.ظ

عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بود!

یه رهگذر یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:05 ب.ظ

سلام

همین جوری کوچه به کوچه ، شهر به شهر رود به رود و جو به جو به سایت شما رسیدم . تصادفاً این داستانتون رو خوندم .
یه سری به اواخر دفتر ششم مولوی بزنید و این داستان رو اونجا بخونید . البته شرح و بسط یه بخشیش رو هم در داستان " لطف حق " پروین اعتصامی می تونید پیدا کنید.
با کمال احترام ، اگر داستان مولوی رو حقیقت بدونیم و یا اکر اون رو صرفاً یه تمثیل زاییده ذهن مولوی بدونیم ، در هر دو صورت داستان شما غلطه !!!
... آن یتیم بی گنه نمرود شد

شاد باشید

ترنم تلاش دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:09 ق.ظ http://moallem79.blogfa.com

سلام . واقعا عالیه .بی نظیره .استفاده کردم و تو وبم گذاشتم اما یادم رفت آدرس بدم .
درستش می کنم .
ممنونم

محسن سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:04 ق.ظ

واقعا لذت بردم
راستی شما میتونید داستانهاتون رو موضوع بندی کنید؟؟
چون آرشیو کاملی دارید شاید خیلی بهتر از این بشه

Roya چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:23 ق.ظ

با سلام أی کأس ما إیرانی ها به کمی إز پند واندرزهایی که به دیکران میدهیم خودمان هم کمی عمل کنیم
یک رهگذر ، به منبع داستان اشاره کرده و کاش شما هم داستان را اصلاح میکر ید
با سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد