داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

بوسه و سیلی

با تشکر از الکا

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت


خانم جوان در دل گفت: ...

از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند

زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.
ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم

با هزینه اندک دکور فوق العاده خلق کنید
شن دکوراتیو رنگی، با رنگ ثابت، ضد آب و خاصیت شب نمایی در محیط های تاریک
قیمت فقط ۲۶۵۰ تومان

نظرات 7 + ارسال نظر
نازی دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ب.ظ

خیییییییییییییییلی باحا بودددددددددددد

فراست دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 ب.ظ

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!
از طرف فراست...

هستی دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ب.ظ

خیلی زیبا و دلچسب بود.مخصوصاً این تیکه اش:
"ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم"

موفق باشید. و سپاس!

اناهیتا سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:59 ب.ظ http://www.presentofgod.blogfa.com

سلام....مرسی

عاطفه یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:11 ب.ظ

داستان این جوری نیستاُ اشتباه نوشتین
کسی کس دیگه ای رو نبوسید. فقط جوونه کف دستش رو بوسید و زد توی گوش پیرمرده

طلا دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ق.ظ

عاطفه جان. اون داستانی که شما گفتی ورژن اسلامیشه.
اصل داستان به همین صورته که آقای حمید نوشتن.

ممنون از توجه شما

میم دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:26 ب.ظ

مرسی قشنگ بود
ببخشید سلامو یادم رفت بگم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد