یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و ..
بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده
تو زندگی هیچ چیز بالاتر از آرامش نیست. البته این نظر شخصی من.
واقعاً دیگه. آدم بدا همه رو مثل خودشون می بینن!!
به شدت موافق نظر هستی هستم!
عین حقیقته!
واقعا
کافر همه را به کیش خود پندارد
اخی!
کاش اونجا بودم به دختره میگفتم همه شیرینیارو نده به اون یارو پسره:-&
ممم کاش من به جای پسر بودم هم شیرینی هارو میخوردم هم خود دختررو :))