داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

برادر....

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد"پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری "بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید"به شما داده است؟ اخ جون " ای کاش...؟
...

البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند" او می خواست ارزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت" اما انچه که پسر گفت:سر تا پای وجود پل را به لرزه در اورد:ای کاش من هم یک همچو برادری بودم"

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه انی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟

"اوه بله دوست دارم"

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت:"اقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید: او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود... پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید.

پسر از پله ها بالا دوید" چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید. اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت"او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: "اوناهاش جیمی"می بینی؟درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم "برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابت ان پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد...

اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی"

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند" برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

نظرات 16 + ارسال نظر
مهرداد چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:38 ق.ظ

حمید جان قدیمی بود....................!!

سوگند چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:19 ب.ظ

واقعا زیبا ُاشک توچشمام حلقه زد ای کاش ماهم مثل اون پسربچه بودیم ای کاشششششششششششششششششششش

انا چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 ب.ظ http://www.abdo.blogfa.com

سلام
ماجرای جالبی بود که حاکی از ان است که هنوز انسانیت وجود دارد

[ بدون نام ] چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:38 ب.ظ

ماها همیشه میخوایم دیگران خوب باشن.کاشکی یه روز میتونستیم خودمون رو از نزدیک ببینیم تابتونیم دیگران رو بهتردرک کنیم

وحید شاکر پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ http://www.neveesa.com/?p=42

سلام
با داستانک : « الانه که بارون بباره » به روز هستم .

هستی جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:04 ق.ظ

تکان دهنده بود!

سپاس

شهره شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:48 ق.ظ http://ardalshk.blogfa.com

واقعاً زیبا بود
احسنت به شما و وب تکان دهنده شما

مهدی زهرا شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:09 ب.ظ

سلام. داستانها را برای دوستانم می فرستم. ممنون

مهسا شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:56 ب.ظ

مرسی که یاد اوری کردین انسانیت و خوش قلبی هنوز هست.کاش منم مژل اون ژسر بچه بودم!!!!!!!!!

mamal چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:30 ب.ظ

یه سوال ؟!


پسره میگه : بدون اینکه دیناری بپردازی .

اسم طرف پل هستش .

دینار واسه اعرابه .

اعراب حرف پ رو تلفظ نمیکنن

نامردی که برادر فلج داشت جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:50 ب.ظ

کاش داستانتونو قبلا میخوندم ولی صد حیف یک ساله که دیر شده.....

مهری سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ب.ظ

قشنگ بود ممنون
در پاسخ به دوست عزیزمون mamal باید بگم سخت نگیر "دیناری نپرداختی " یک ترجمه برای " پولی نداده ای " است و اینجا نباید روی واحد پول حساس بشی

صدف یکشنبه 5 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:10 ب.ظ

خیلی قشنگ بوت ممنون از داستانای قشنگت من همیشه میام داستاناتو میخونم اما نظر نزاشتم تا حالا ولی از این به بعد میزارم خسته نباشی منتظر داستانای قشنگ دیگتم هستم
اگه امکانشم هس واسه وبلاگت آهنگم بزار اینجوری حس بیشتری به آدم میدم علی یارت بای

کاظم یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ق.ظ

عالی
این داستان ها بهترین روش برای گسترش اخلاق انسانی در جامعه است. خیلی خوبه اگه بتونید گسترشش بدین
بینهایت تشکر

فهیمه شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:51 ب.ظ

داستان قشنگی بود...با اجازه کپی کردیم

مجتبی جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:43 ب.ظ

ما معمولا دوست داریم اطرافیانمان طوری باشند که ما دوست داریم اما خودمون از این غافلیم که ما برای دیگران چه طوری هستیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد