« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم که همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»
واقعا عالی بود
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید!!!!
سلام
داستان خوبی بود.
آقا داستان ما چی شد؟ منتظرم.
همینطوره
سپاس
یکی از عادتهای بد که بین ایرانیها شایعتره متاسفانه....................!!
سلام دوست عزیز
حوزه ی من همانند شما و در زمینه ی داستان کوتاه می باشد. اگر علاقه مند هستید برای تبادل لینک در وبلاگم نظر بگذارید.
سلام
اینجا فضای خوبی دارد...موفق باشید...
جزء زیباترین و آموزنده ترینها بود.
سلام
آقای (رضا): اگر شما به این داستان می گی زیبا پس به داستان های من که خودم نوشتم باید بگی محشر کبری...!
من تا حالا هجده داستانک نوشتم.( از ذهن پریشان خودم )
سلام بسیار آموزنده و خوب بود . با تشکر .
عوض شدن نگرش و برداشت، خیلی خوبه انسان رو میتونه انسان کنه
سلام.بارها تو این جور شرایط ها قرار گرفته ام و زود قضاوت کردم
و بعد از مدتی واقعیت قضیه را متوجه شدم،احساسات و دیدگاهم
عوض شده.کاش علم تا اون حد داشتم در مورد دیگران زود قضاوت نکنم.عالی بود.