داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

لبخند

با تشکر از مهرداد

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

نظرات 37 + ارسال نظر
setare یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:20 ب.ظ

ghashang bood

محمدحسین عبدالهی دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:03 ق.ظ

داستانی یود خوب و دلنشسن ولی یه نظرم اگه یه مقدار روی موضوع بیشتر کار میشد دقیق تر و با ظرافت تر میشد

حکیمه دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ب.ظ

زیبا بود واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.
مرسی!!

mahdi سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ق.ظ http://wedlogyousofi.persian.com

خیلی قشنگ و جذاب بود

هستی سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:07 ق.ظ

خیلی زیبا بود. مسلما از محبت خارها گل می شود

سپاس

farzad سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:58 ق.ظ

Salam duste aziz tekrari bod. To hamin site man khondamesh yadam nist tarikhe daghighesho.

سوگند سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:29 ق.ظ

زیبا بود

مارگاریتا سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ب.ظ

قشنگ بود.میتونستی روش مانور بدی.ناراحت نشو عزیزم من فقط نظر دادم

آناهیتا سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:05 ب.ظ http://www.presentofgod.blogfa.com

ای بابا یه لبخند چه کارا که نمیکنه؟!!!

رها پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:28 ب.ظ

آدم با یه نگاه نمیتونه چیزی بفهمه شاید دخترکم یه جزابیت توی چهره ی پیرمرد دیده بود

آرش پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:50 ب.ظ http://udevilu.mihanblog.com

چه داستان جالبی!!!!!!بمنم یه سر بزن

loss جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:11 ب.ظ

در انتهای نا امیدی ...
یک گل ...
یک لبخند ...
یک چشمک ...
می تواند امید باشد

رضا شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ق.ظ

روش کار نشده بود. ولی بازم ممنون

شیرین شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:46 ب.ظ

اگر سایتت رو به سایتی تبدیل کنی که داستان بزارن.
بی نظمی سایتت رو بر می داره.
مطمئن هستم.

MJF یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ب.ظ

سلام من روک بهت میگم داستانت ارزش خوندن نداشت درون مایه ی یک داستان چه کوتاه چه رمان بخش عمده ی یک داستانه و جمله بندی مرحله بعده و به نظر من هر کسی از این جور داستان ها می تونه بنویسه من هنوز وبلاگم. راه نداختم راه اندازیش که کردم امیدوار داستانامو بخونی با تشکر. "MJF"

قاصدک چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:07 ب.ظ http://ghasedake64.blogfa.com

داستان جالبی بود خوشحال میشم به منم سر بزنی

فرانک چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:00 ب.ظ

خیلی داستان تاثیر گذاری بود ولی اگر بیشتر زوایا مشخص می شد بهتر می شد

[ بدون نام ] چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:25 ب.ظ

احمقانه بود

سیاوش اباذری جمعه 18 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:22 ب.ظ

سلام جالب بود لبخند مهمترین ریتمیک صورت است که تاثیر شگفت انگیزی دارد

آجز شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ق.ظ http://www.Ajez.blogsky.com

سلام.وبلاگ جالبی دارید.داستانتونم خوب بود.به وبلاگ من هم سری بزنید.

الهام دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ب.ظ

جالب بود ولی اگه به یه پیرمرد لبخند بزنید مواظب عواقبش باشید!همه ثروتشونو نمیبخشنااااااااااا!

احسان سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:26 ق.ظ

خوندن داستان و مضمون اون تاثیر گذاره اما شاید این قسمت یکم جای کار داره:
"دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت."
اونم به این خاطر که در اجتماع انسانها وقتی کسی از روی خوش قلبی و مهربانی به کسی به گونه ای مثل لبخند زدن مهر میورزه انتظار نداره که طرف مقابلش دلباخته ی اون بشه و با این کار حس والای انسان دوستیش رو تحت تاثیر قرار بده.
.
.
.
.
.
.
.
.
پی نوشت: من تو ادبیات سررشته ندارم و نظرم سلیغه ای و کارشناسی نشده است!

فرگل شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:03 ب.ظ

خیلی قشنگ بود خارجی شبیه این داستان رو خونده بودم

نسترن جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:51 ق.ظ http://baran890.blogfa.com

خیلی زیبابود

پروانه جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:03 ب.ظ

بسیار زیبا بود

ارغوان چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ب.ظ

میتونست بهتر باشه البته چه میشه کرد مردا عرضه هیچ کاری رو ندارند

حامد.ن پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:45 ب.ظ

خدا شانس بده...هییی!!!

وحید یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:16 ب.ظ http://www.hse-stu-h.mihanblog.com

من از چاپ لوسی خوشم نمیاد . داستان بی محتوایی بود . چه معنی ای داشت . مثلا کجای ماجرا جالب بود؟ این داستان چه چیزیرو می خواست ثابت بکنه؟؟

باران چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:18 ب.ظ http://httphttp://dastanak.com/1390/06/28/post-418/

عالی بود برام جالب بود مرسی

حمزه یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:36 ب.ظ

خیلی زیبا بود ! تصمیم گرفتم از این به بعد هرکسی که زشت بود بهش لبخند بزنم شاید چیزی گیرم بیاد !!!

dr .kamalzadah jlall پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:25 ب.ظ http://harat

thats was the best history thanks dear...

سعید از نوع صمیمیش سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ب.ظ

چه قشنگ بود..
واقعا محبت چیزیه که هرکی حسش کنه همه چیزشو براش میده.....باز فکر میکنه کم بوده....

پریناز پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ب.ظ http://www.ama_eshgh.persianblog.ir

زیبا مثل همیشه ....

الی سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:20 ب.ظ

عالی بود
من همیشه به پیر و جوون لبخند میزنم

یاسین جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:03 ق.ظ

salam
miduni nazare dustan mano yade dastane pirmardo derakhte golabi andakht
midunam vase com gozashtan dire vali be nazaram jaleb umad goftam begam:)

ماریان جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:41 ب.ظ

با یه لبخند چی کارا یی که نمی شه کرد.....

محمد پنج‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:23 ب.ظ http://bia2arammusic.mihanblog.com

داستان بسیار زیبایی ....

میگه : U smile i smile

خنده معجزه است بخدا ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد