شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟
یعنی چیییییییییییییییییییییییییی؟؟
سلام خیلی با حالن داستاناتون تازه پیداتون کردم اما هر روز سر میزنم
خیلی مسخره بود.
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اینم حرفی بود.
فوق العاده بی مزه
سلام متشکرم از داستانهای خوبتون . من عضو شدم اما چیزی واسم نفرستادین ها . ۲ روزه
سلام خسته نباشید خیلی قشنگ وبه جا بودواقعآحرف دل خیلی از مادرهای تنها مونه {حقیقت همیشه تلخه}
salam kheili bahal bood man az chand tash estefade kardam behem sar bezan
chon naghl az zabone payambare khodas ghatan haghighate dg?haghighate khande dari bod ba hamon zanbile shoharesh bede
پیغمبر ها همیشه درست گفته اند ولی مردم گوش شنوا ندارند
مسخره بود، اصل داستان با یه دکتر اتفاق میفته
سلام داستانهای خیلی جالبی گذاشتید خیلیاش رو نخونده بودم
واقعاً عالی هستند ای کاش میشد برای همش جداگانه نظر بذارم تا بخش نظراتتونم به روز تر باشه
حیفه این جور مطالب تو net خونده نشه
ممنووووووووووووووووووووووون :-)
سلام.خیلی جالب بود.خیلی خندیدم.بنده خدا پیرزن راست میگه.