داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

حکایت سید مهدی قوام و زن روسپی

انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد. چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود.

چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.

آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.

جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.

وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…

آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…

دست شما درد نکند، بزرگوار!

سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!

آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…

حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…


زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.

زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.

دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…

***

حاج مرشد!

جانم آقا سید؟

آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…

حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.

استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…

سید انگار فکرش جای دیگری است…

حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.

حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:

حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟

سبحان الله…

سید مکثی می‌کند.

بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!

حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.

زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.

به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.

- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.

زن، با تردید، راه می‌افتد.

حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!…

زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…

دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟

شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:

حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…

سید؛ ولی مشتری بود!

پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:

این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است…

تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…

سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…

انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…

***

چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!

سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.

مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.

زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.

مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:

آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…

آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!

این بار، نوبت باران چشمان سید است…سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.

زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…


نظرات 30 + ارسال نظر
مهرداد پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:06 ب.ظ

عالی بود
کاش ما هم مشتری بودیم............. !!

سید رضا جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:14 ب.ظ

زنده باشی انشاالله
خیلی صفا کردیم
چقدر به دلم نشست ....

zizi goli یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:31 ق.ظ

عالییییییییییییییییییییییییییییی
موفق باشی

ترنم باران یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:02 ق.ظ

ممنون خیلی قشنگ بود.
خداعوض خیربده به آدم های خوب. چه اونهای که هستن وچه اونهای که دیگه بین مانیستن.

کشکول ادب دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:30 ب.ظ http://kashkoole-adab.blogfa.com/

با سلام و ضمن آرزوی موفقیت، منتظر حضور سبزتان در "کشکول ادب" هستیم.

میثم چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:02 ب.ظ

خیلی زیبا...

فرناز چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:26 ب.ظ

از این اتفاقها برای اکثر آدمها افتاده وخواهد افتاد اما دگرگون شدن و مسیر رو عوض کردن دل شیر میخواد و صبر ایوب آرزو میکنم درس بگیریم و عوض بشیم

برگ ریز... پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:58 ب.ظ

سلام.زیبا بود.ممنون.

امید یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:01 ب.ظ

سلام من به یه جنبه دیگه داستان می پردازم
چه این روزا همه دارن از زنای روسپی حمایت می کنن اونم چون مشکل مالی دارن
من که اگه زن بودم مشکل داشتم ترجیح می دادم روسپیگری نکنم
البته اگه این حکایتا اجازه بدن

محمد یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:31 ب.ظ

خبس خبس خیلی خبس دسدون درد نکونه

امیر دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:06 ب.ظ

دستت درد نکنه
عالی بود
واقعا لذت برم

مامان محمد رضا سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:47 ق.ظ http://wild-mare.blogfa.com

سلام
کاشکی محمد رضای من هم می آمد و از این کارها می کرد و از این آدم ها می شد...(مثل حاج سید مهدی قوام...)

خسرو.ا سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ب.ظ http://badeh.ir

به نام آنکه به گل رنگ و بو بخشید
درود
امیدوارم روزی همچین مشتری ای به پستم بخوره
با آرزوی بهترین ها

سما شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:14 ب.ظ http://www.abdo.blogfa.com

سلام
موفق باشید

میثم شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:31 ب.ظ

دستت طلا. خیلی قشنگ بود

فاطی یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:41 ق.ظ

سید مهدی های زمانه ما کجایند .........................این همه فحشا..............................

بابک جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:44 ب.ظ

فقط سید مهدی ها که عاشق خدایند جگر چنین کاری را دارند.آنها لذت واقعی انسان بودن را درک کردند.

آرش جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:37 ب.ظ

خیلی کلیشه بود. . .
از اول آخرش پیدا بود. . .
کاش ما ایرانی ها کمی مطالعه مان را بیشتر کنیم. . .

میلاد شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:20 ب.ظ http://soraya255.blogfa.com

خدارحمت کنه علمایی رو که نفس شون آدما رو تغییر میداد و الان هم کم نیستند ولی ما نمی بینیم

تنها جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:17 ب.ظ

خیلی زیبا...

مریم یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:14 ق.ظ

سلام خیلی دوست داشتم یه حس خوب بهم داد

ناشناس یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:06 ب.ظ

نمی دونم اگر من هم تو اون موقعیت شید قرار می گرفتم آیا این کار رو می کردم یا ... !؟
اما کاش مثل اون باشم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:58 ب.ظ

قشنگترین داستان سایتتون اینه

تارا یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:52 ب.ظ

اشکام وانمیسه...
همین
چقد...............رر فرق کردن آدمای این روزها... و چقدر کمیاب و نایاب مردهای به واقع مرد همچون سید مهدی قوام....

علیرضا مجیدی کدکنی شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ق.ظ http://majidikadkani.blogfa.com

درود بر شما. خسته نباشید. لطفا اگر داستانها را از منبعی یادداشت میکنید آدرسش را بنویسید. و اگر از خودتان است نام نویسنده را در زیر داستان قید کنید. ممنون

اریا یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:33 ب.ظ

بنده چو این سید را نمی شناسم شک نمی کنم ولی این که گفتی از برکت امام حسین بوده انگار تاریخ رو نخوندید اگه امام حسین جای سید بود اون سب حتما به ازای شام مشتری میشد تعصب به خرج ندید لطفا تاریخ رو بخونید

هادی سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:57 ق.ظ

کاش توی این ماه محرم، کسی مرا هم بخرد...

موسی دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ق.ظ

سلام.خیلی حال کردم.
سلامتی هر چی آدم با صفاست و شادی روح اونایی که رفتن.

milad دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:49 ق.ظ

khob bod vali in area joon hamin tori nazar meda

[ بدون نام ] جمعه 4 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ب.ظ

واقعا زیبا بود مرسی با اجازتون شما لینک شدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد