بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,
من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
kheili ghashang bud
mersi
سلام
این خاطره از خودتونه؟
خیلی قشنگ و جذاب بود.
بی نظیر بود هم نگارش داستان هم موضوعش و هم پایانش بی نظیر بود
خیلی زیبا بود .خدا را شکر که هنوزم فرشته هایی ادم نما وجود دارند.
س. داستانت واقعا زیبا بود ، شاید باور نکنی وقتی خوندمش چقدر تحت تاثیر قرار گرفتم ،طوری که شروع کردم به گریه ، با اجازت منم ازش کپی برداشتم گذاشتم تو وبلاگم
vay che adame peygiri bode ghazato bokhor dg.on che adame maerekeyi bode.khodaya meri ono afaridi
سلام.
خیلی زیبا بود. خدا قوت.
خیلی قشنگ بود. انصافا لذت بردم
سلام
خیلی حال کردم و شوکه شدم.
تلنگری خیلی زیبایی بود.
ای کاش همه مون، انسانی فکر کنیم و عمل کنیم.
اگه اجازه بدین، تو وبلاگم ازش استفاده کنم.
زنده باشی حاجی
خیلی قشنگ بود ....
واقعا لذت بردم...دستتون درد نکنه
چشم هام خیس شد ...
ممنون
عالی بود اشکم دراومد
عالی بود،واسه همینه که خداوند از انسان به عنوان اشرف مخلوقات یاد کرده است.
سلام
و نفخت فیه من روحی....
زیبا بود...اما باورش برام سخته که هنوز هم هم چین آدمایی در بین ما زندگی می کنند....
موفق باشید
سلام .من از شهرستان خوانسار مزاحم میشم .اجازه دارم این مطلب شمارو تویه فصلنامه ی محلی البته با ذکر اسم وآدرس وبلاگتون چاپ کنم؟
سلام این روح بزرگی که ادمها دارن رو باید تقویت کرد تو دنیا همه چیز پول نمیشه درست که باید تلاش کنیم تا به همه چی برسیم اما ادم همه دنیا رو داشته باشه لذتی که اون مرد با این کارش انجام داد رو هیچ وقت دیگه حس نمیکنه
واقعانمیدونم چی بگم بعدازمدتهااحساساتم شکوفه زد کرد!!!!
بیست بود مرسی
salam b shoma dooste aziz
matlabe ghashangi bood vali y nokte k doost daram gooshzad konam
esrar ba "sad" neveshte mishe na "sin"
bazam migam aliiiiii bood
زیبا بود. اگر ساخت تخیّل خودتونه ادامه بدین و بنویسین جون ادبیّات ما به این نوشته ها بسیار نیازمند است.منظورم اینه که الان فصل این گون نوشته هاست.موفق باشید!
یعنی هنوزم آدمای خوب پیدا میشن؟؟؟؟؟
سلام.احسنت.فوق العاده بود. بسیار عالی بود. واقعا داستان تاثیر گذاری بود من تحت تاثیر قرار گرفتم. واقعا خسته نباشید میگم به شما با این داستانهای جالبتون
با اجازتون چند تا از داستانهای شما رو برای وبلاگم برمیدارم.ممنون
محتوای داستانت عالی بود،ولی بهتره به ظواهر هم توجه بکنی!(خط 15،اصرار درسته،نه اسرار!!!!)
سلام
عالی بود..... کلمه عالی شاید توصیف خوبی باشد برای این داستان زیبا..... لینک تان به ؛دفتر مشق؛ پیوند خورد!
سلام دوس ش داشتم لحن کلام تون رو میگم با اجازه تو وبلاگم می زارم به اسم خودتون
خیلی قشنگ بود
قشنگ بود
حالا اون پیرزن وپیرمرد خیلی وقته که ماهیچه نخوردن،من که اصلا ماهیچه با باقالی پلو نخوردم چی بگم؟؟؟!!!!
خییییییییییییلی قشنگ بود . شاید بهترین داستانی که تا الان خوندم این داستان بود
درس بزرگی از این داستان گرفتم
اجازه هست این داستان رو تو وبلاگم بزارم؟
سلام واقعااین داستان بهترین داستانی بودکه تابحال خونده بودم مرسی
واقعا ازش درس گرفتم. هم سر سری از کنار آدما رد نشم هم وقتی خواستم کمک کنم با شرافت کمک کنم.
فوق العاده بود
من هنوز باور نمی کنم همچین کسایی هنوز باشن
درود و پیشکش ادب...خیلی زیبا بود...
امام صادق به کعبه رفته بود و رو کرد به اون و گفت:
کعبه،تو عزیزی ولی آبروی مؤمن از تو عزیزتره...
این شخص معنی این حرف امام رو به زیبایی نشونمون داد...
سپاس...
khosha b hale kesanike hanoozam y jo ensaniyat dareshoon vojod dare.omidvaram k ma ham az in ensanhaye bozog dars bgirim.
Amin
khastan tavanestan ast
عالی بود
من ازش کپی میکنم ، می خوام تو سایت مطلب بزارم
واقعا تاثیر گذار بود !!!!!!!!!!!!!!!!
سلام
خیلی خیلی قشنگ بود . آدم گاهی با خوندن یک داستان هم میشه از خودش خجالت بکشه و مواظب رفتارش باشه . ممنوننننننننننننن
کپی پیست حال میده نه؟
بازدید بالا میخوای؟ کاربر زیاد میخوای؟ پس بدو بیا و باما تبادل لینک کن تا تنور داغه بچسبون
عالی بود ،عالی
اشکمو در اورد واقعا
خدا وکیلی حرفی که لیاقت تمجید این داستانو داشته باشه ندارم
فقط میتونم بگم الان که دارم مینویسم اشکام سرازیر شده
سلام..بسیار داستان خوب و شیرینی بود
امیدوارم هممون روزی بجایی برسیم که این داستان بشه قسمتی از زندگیمون نه فقط یه داستان برای احساساتی شدن.
انسان های خوب همیشه هستند
کاش زیادتر بشند
damet garm
ali bood
khob bod mamnon
عالی بود دوست داشتم نویسنده رو ذکر می کردین
منم اشک تو چشام جمع شد ممنون