زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
khoda bozorge. ma bandehash kheyli kuchikim
سلام
روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند, در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان.
واقعا وبلاگ پر معنایی داشتید من که تمام داستانها رو یک به یک خوندم
خوش حال شدم
بای
بسیارعالی وآموزنده بوددستت درد نکند
سلام وخسته نباشید خیلی زیبا بود من همیشه به عادل بودن خدا ایمان دارم
خیلی زیبا و تاثیرگذار بود ُ ممنوووونم.
خاس گوجی
vaghean khoda bozorge....ziba bood
من که میگم همش داستانه نباشه هم مال اون قدیمان .
سلام داستان زیبایی بود واقعا لذت بردم.
من از این داستانک خوشم امد واز نویسنده ی ان بسیار تشکر می کنم
زیبا بود اما حیف که از نوشتن تا واقعیت فاصله هاست !
متشکر ، بسیار زیبا بود .
عالی بود ممنون
سپااااس ...
کاش عظمتش رو میفهمیدیم.کاش...
سلام خدمت دوست گرامی
من نوشته های شما را بسیار دوست داشتم و به همین دلیل برای اینکه دیگران هم استفاده کنند انها را در صفحه ی فیس بوک قرار دادم . البته دوست دارم این کار با اجازه شما باشد . اگر شما راضی به این امر نیستید لطفاً بگویید . آن دو موردی را هم که گذلشتم ببخشید . درضمن شما هیچ منبعی را برای نوشته ها معرفی نکرده بودید که من در انتهای مطب متذکر شوم . منتظر جواب هستم
خیلی زیبا.اشکم درومد.مرسی
مطلب بسیار زیبایی بود اما منبعش رو ننوشتین
عالی بود
خوشحال میشم به منم سر بزنی .
سلام داستان خوبی بود ممنون
سلام داستان های قشنگی بود اما بعضی وقتا حکمت خیلی چیزا برام مبهم میمونه
عالی بود خیلی
قشنگ بود!
واقعا خدا عادل است....
سلام.. داستان خیلی خوبی بود. با اجازه این مطلبو داخل وبلاگم میذارم اگه مشکلی هست بگید..
عالی بودددددددددددددددددددددددددد
خیلی جالب بوداشکم
دراومد
خیلی جالب بود خیلی هم مهفوم دار
دمت گرم
عاااااااااااااااااااااااایییییییییی
عالی بود.
مرسی.
آخه چه کسى با شال یه کشتى رو میبنده؟؟
سلام.اگر اشتباه نکنم داستان حضرت داوود نبودن و یکی از امامان بودند.
سلام گرچه بسیاز زیبا و آموزنده بود ولی نقل روایات و داستان های انبیاء بدون منبع شایسته نیست لطفا در چنین داستان هایی حتما منبع داستان را بنویسید. بازهم تشکر
اینها داستان هستند که ساخته بعضی . توی این دنیای امروز چرا چنین چیزی هائی نیست؟ امروز حرفی گفته بشه تا فردا هزار روایت ازش پیدا میشه . این معجزات چرا در زمانهائی غیر ازاین روزگار اتفاق می افتد
بد بود چیز دیگه ای نداشتین
Merhaba sıkılmayın hikaye çok ilginçti hikayeyi yazan kişiye teşekkür ederim
عالی بود
چیز دیگه ای ندارین:::::