داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

نصوح، مردی که در حمام زنانه کار می کرد

نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت.
 
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
 
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.

از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
 
کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و...
  این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.
 
نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.
 
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
 
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند.
 
نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟
 
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.
وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
 
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
 
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند  شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.
 
نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.
 
گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند...
نظرات 65 + ارسال نظر
نازنین سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:11 ق.ظ http://chistansara.blogsky.com/

باز پاییز است ،
اندکی از مهر پیداست ،
در این دوران بی مهری ،
باز هم پاییز زیباست .
پاییزتان بهاری باد !

فرهاد پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:22 ب.ظ http://dastan.xzn.ir

شنیده بودم
ممنون

sama پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:50 ب.ظ

چه عجب

سارا شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:35 ق.ظ

غالی بود مرسی

[ بدون نام ] یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:52 ب.ظ

عجیب بود

هستی سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:31 ب.ظ http://www.hastinamvar.blogfa.com

سلام داستان زیبایی بود.امیدوارم بهترازاینم بشه

بنیامین ن سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:20 ب.ظ

دروغکی
عاشق نشه
این داستان برای زمانهای قدیم و بیسوادی خوبه

کلبه مهربانی چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:07 ب.ظ http://www.vareshbahari.blogfa.com

با سپاس وتشکر
داستان بسیار جالبی بود.

محمد پنج‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:30 ق.ظ

آنجا که امیدانسان ازهمه جاقطع شدوبه خدا توجه کردخدای رحمان اوراازمشکل نجات میدهددرتاییداین مطلب امیرالمومنین علی علیه السلام می فرماید:نجات دریاس وناامیدی است(مراد ناامیدی ازغیر خدا.موفق باشید.

ghazaleh پنج‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:43 ق.ظ

پس توبه ی نصوح که میگن از اینجا میاد!

احسان شنبه 13 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ب.ظ http://www.redstar1369.blogfa.com

جالب بود . از مادر بزرگم شنیده بودمش .
چرا منبعش رو نمینویسی که این مطلب از کجا استخراج شده ؟
موفق باشی

علی شنبه 13 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:33 ب.ظ

بسیار زیبا بود

آتنا یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:38 ق.ظ http://www.ba2.blogfa.com

به نام خدا
با سلام

من این داستان قبلاً شنیده بودم اما خواهشاً منبع داستان را ذکر بفرمایید
در هر حال دست مریزاد

یا علی

بهار سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:20 ب.ظ

عالی بومرسی

پاپیون دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ق.ظ http:/http://oinion.blogsky.com/

کاشکی داستان به بازگشت نصوح و شاه شدنش ختم نمیشد

مصطفی یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 05:05 ق.ظ

سلام دوست خوب
داستان زیبایی بود و به طور کلی در قرآمن مجید هم به آن اشاره شده، ولی لطفا بفرمائید داستان کامل را از کدام منبع اورده اید؟

سمیه دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ب.ظ http://esperanse.blogfa.com

با خدا باش پادشاهی کن

mina جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:17 ب.ظ

salam besiar khob bod mamnoon

حسین شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:19 ب.ظ

سلام خیلی عالی بود.

هستی جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:07 ب.ظ

من همیشه دراینترنت هستم برای داستان این داستان جزء بهترین داستانهایی بودکه خوانده بودم


باتشکرفراوان ازشما

علی یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:41 ب.ظ

سلام بر شما! چه خوب است که منبع و مأخذ داستان هارا بنویسید تا کارهای با ارزش شما شما علمی باشد.

فاطمه سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:11 ب.ظ

خیلی عالی بود بالاخره یه چیز جالب گذاشتین

درمانده سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ب.ظ

سلام داستان واقعا اموزنده و عبرت امیزی بود.
تا حالا این داستان رو نه خونده بودم نه شنیده بودم.
ممنووووون
ای کاش توبه های ما هم مثل توبه ی این مرد میشد.

melika جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:36 ب.ظ

اصلاحم کرد ممنون

راد دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:00 ب.ظ

سلام دوست من
داستان جالبی بود
ممنونم برای زحماتتون
یا علی

میثم پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:33 ب.ظ http://toatam.blogfa.com

سلام با عرض پوزش بسیار از جمله ای که می خوام بگم خیلی چرت بود باور پذیریش صفر قدیمی ها واقعا عجب تصورات چرتی داشتند اصلا در مخیلم نمی گنجه اتفاقات داستان نصوح

الهه چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:59 ب.ظ

داستان داستان خوبی بود ولی حیف این کار هر کسی نیست

اصغر یکشنبه 17 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:28 ب.ظ

ازکتاب مجالس الواعظین می باشد

کوثر سه‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:54 ق.ظ

salam
pas akhar dokhtare padeshah fahmid k nasooh hamooni bood k too hamam bood???????
mamnoon az dastane zibatoon

fateme جمعه 29 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:35 ق.ظ http://shahdokht787.blogfa.com

عالی بود

رها شنبه 30 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:17 ب.ظ

داستان جالبی وزیبا بود

ماریا شنبه 14 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:13 ب.ظ

فقط از خدا میخوام منو ببخشه مال و ثروت و پادشاهی هم نمیخوام فقط ببخشه همین

زی زی پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:35 ق.ظ http://galaxygirl2012.blogfa.com/

واقعا عالی بود.بااجازه کپی برداشتم ازش.

فرشید بلنده شنبه 21 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:25 ق.ظ http://www.dezboy.persianblog.ir

درود
بسیار زیبا بود
یه سری هم به وبلاگ ما بزنید % سپاس

آموزشگاه مجازی سوژه دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:41 ب.ظ http://suzheh.blogfa.com

سلام
وبلاگ زیبا و مفیدی داری
مخصوصا این داستان نصوح

خوشحال میشم به منم یه سر بزنی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:23 ب.ظ

آموزنده بود

شهریار چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:20 ق.ظ

عالی بود ولی یکم تحریف شده

سیندرلا یکشنبه 29 دی‌ماه سال 1392 ساعت 06:51 ب.ظ http://www.jomlakkhone.blogfa.com

مرسی خوب بود

اسماء پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:29 ب.ظ http://dastanak.com/comments/post-475http://

عالی بود . خیلی قشنگ بود .مرسی

الهه پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:12 ب.ظ

جالب بود

حدیث چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ب.ظ

کلآ داستانهاتون نسبت به همه ی وبلاگ های دیگه بهتر وجالب تره.خسته نباشید

گلشن جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:38 ب.ظ

سلام
خیلی داستان زیبا و آموزنده ای بود
با سپاس فراوان موفق باشید

tarane سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:51 ب.ظ

واسه بچه های 2 تا 5 سال خوب بود...ولی به شعور ادمای بالای 5 سال به شدت توهین کرد.

تخیل به خرج نده فرزندم...نه در این حد!!

ابوالفضل پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:10 ق.ظ

http://www.pcobux.pcomoney.com/?r=omid3220

ستار شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:06 ق.ظ

خیلی خوشم اومد

دنیا سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 05:32 ب.ظ

عالی با طعم پرتقالی

سروش شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 05:33 ب.ظ http://http://varaghpare.persianblog.ir

چتر : بهزاد چوکل



یکی ازآخرین روزهای آفتابی بهار بود. مرد جوانی که کیف سنگینی را به زور به دنبال خود میکشید و دست دیگرش را به چتر سیاهی گره زده بود، خود را به ایستگاه تاکسی رساند. کیف را روی زمین به پاهایش تکیه داد و با آستین کتش عرق پیشانی اش را خشک کرد.

مادر و دختر جوانی که از خرید خود راضی به نظر می رسیدند ، پشت سر آن مرد جوان همزمان با ورود یک تاکسی به ایستگاه رسیدند و همراه مرد جوان عقب تاکسی نشستند.

مادر و دختر که در گوش هم پچ پچ کنان میخندیدند، نگاه خود را از چتر آن مرد بر نمی داشتند.

مرد جوان بی اعتنا به اطراف، به ساختمانهای کج و معوج شهر که از پهلویش میگذشتند خیره شده بود و گویی چیزی خارج از دنیای بیرون او را به فکر فرو می داشت.

تاکسی به مقصد نزدیک می شد. ابرهای پراکنده به علت تنگی جا به هم فشار می آوردند و اولین قطرات آخرین باران بهاری روی شیشه جلوی تاکسی به پایین سریدند.

صدای گوش خراش پچ پچ خنده های مادر و دختر، جایش را به ضربه های تبل مانند باران داد.

مرد جوان همه جیب های لباسش را زیر و رو کرد، تا چند سکه برای راننده پیدا کند.

آخر ایستگاه هر سه از تاکسی پیاده شدند.

مادر و دختر که از بارش باران یکه خورده بودند، به اکراه سر از تاکسی بیرون آوردند.

مرد جوان چترش را باز کرد و به محض خروج مادر و دختر، چتر را به طرف آنها گرفت. مادر نا خود آگاه چتر را از دست مرد جوان گرفت.

مرد جوان با لبخندی حاکی از رضایت همچنان که از آنها دور میشد از باران خنک لذت میبرد.
http://http://varaghpare.persianblog.ir

عباس دوشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:27 ب.ظ

بعضی از مردم ما صدها بار در این موقعیت قرار گرفتند و توبه کردند اما باز شکستند

لیلا دوشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 05:16 ب.ظ

خیلی قشنگ بود ایکاش ما هم این مدلی توبه میکردیم

Mitra پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 07:41 ب.ظ

Vaghean dastane zibayi bod

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد