روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:... نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!
داستان زیبایی بود
سلام .وبلاگ قشنگی دارید.همراه مطالب جالب
ممنون از وبلاگ. در پایان این داستان می آید که نیمی ش به آبی و نیمی ش به ...
داستان جالبی بود و تاثیر گذار
موفق باشین
یا علی مدد
بسسیارعالییییییییی.............ممنون.
سلام . خیلی زیبا بود من بااجازتون کپی کردم و برای دوستانم فرستادم خیلی جالب بود وبلاگ عالی داری
راست میگه.....
اسم بیماری حبس البول است
سلام .خیلی زیبا بود.چقدر نعمت های بی منت دور برمان هست
بدون قدردانی و بی تفاوت نسبت به آنها هستیم.
آفریدگارا شکر.
حرف مفت زده اتفاقا پادشاهیشو بازندگیش عوض کرده که کار درستیه