میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....
وحشتناک بوده
من بودم دیگه پام تو اون خونه نمیذاشتم.
یارو روانی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ایااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟
اتفاقا خیلی عاقل بوده
چه ترسناک
ب این میگن مرد آففففففففففففففففرین !!!!!!!!
وبلاگ خوبی دارین با داستان های جالبو زیبا
اگه ممکن باشه مارو هم لینک کنی ممنون میشم .
با سلام
عالی بود.
سلام جالب بود.دمش گرم
خدا رو شکر که من بداخلاق نیستم !!
چ جاااااااااااااااااالب
بد بود.
سلام دوست عزیز..
سایت عالی دارین..اگه تمایل ب تبادل لینک دارین به ما هم سری بزنید...
رتبه الکسامونم تا الان 8.040 میباشد و انشالله بهترم خواهد شد...
WWW.Modirkade.IR
موفق باشین..راستی عیدتونم مبارک
خوشمان نیامد:))))))
صد رحمت به دختره
من نفهمیدم
دزدکی خرید کن!
چه مرد.....ای ولی دختره خوبش شد خخخخخخ
وبت20
هه خوب بود....
بااجازه از بعضیا استفاده کردم
پسره خوبش کرد ی جایی این جور آدما باید سرشون به سنگ بخوره.
پسره میخواست با این کارش غیرمستقیم به دختره بفهمونه که اونم ازش حساب ببره
حداقل بالاش میزدی 18+
:)))))))
سلام.این از اون حرف ها بود.وقتی چند تا جاهل دور هم هستند از
این جور داستان ها می گن.