«به کسی گفتند امامزاده یعقوب را در کوه، پلنگ خورد! آنکه می دانست تصحیح کرد که اولاً: امامزاده نبود و پیغمبر بود، ثانیاً: یعقوب نبود و یونس بود، ثالثاً: کوه نبود و دریا بود، رابعاً: پلنگ نبود و نهنگ بود و خامساً: او را نخورد و در شکمش نگه داشته و به ساحل رساند.»
چه جالب!!!!!!!!!!!
گاهی که دلم…
به اندازه ی تمام غروبها می گیرد…
چشمهایم را فراموش می کنم…
اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند…
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس…
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست…
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد…
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند…
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست…
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد…
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد…
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد…
از چهار فصل دست کم یکی که بهار است
سعی کن مثل خورشید زیاد نور ندی چون همه از نورت استفاده می کنن ولی اصلا نگات نمی کنن؛ سعی کن مثل ستاره کم نور بدی تا همه تو خلوت شباشون دنبالت بگردن
سلام.من سایت شما را درسایتم لینگ کردم.به اسم داستان های کوتاه.
لطفا شماهم منو لینگ کنید.
ktabdastan.rozblog.com
داستان های جالب وپندآموز
لطفا این وبلاگ را جهت اطلاع علاقمندان لینک نمایید.
سلام خیلی جالب بود..وفق و موید باشبد........
خوشحال میشم به منم سری بزنی
دادا مسئله ی تو مجهول در مجهول در مجهول بود فک کنم
با تشکر از مطالب مفیدتون به ما هم سر بزنید
چه بامزه بود :))
خیلى خوب بود
خیلی قشنگ بود
باسلام ازخواندن این داستانهاواقعالذت میبرم چراانهارا به صورت یک یاچندجلدکتاب کاغذی منتشرنمیکنید؟شایدهمده ومن خبرندارم.