داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

منطق ماشین دودی!!

یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود: « منطق ماشین دودی». می گفتیم منطق ماشین دودی چیست؟ می گفت من یک درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می شناسم.

 

وقتی بچه بودم، منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن وقتها قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران-شاه عبدالعظیم بود. من می دیدم که قطار وقتی در ایستگاه بود، بچه ها دورش جمع می شوند و آن را تماشا می کنند و به زبان حال می گویند: « ببین چه موجود عجیبی است!» معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود، با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به او نگاه می کردند تا کم کم ساعت حرکت قطار می رسید و قطار راه می افتاد. همین که راه می افتاد، بچه ها می دویدند، سنگ بر می داشتند و قطار را مورد حمله قرار می دادند. من تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد، چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی زنند و اگر باید برایش اعجاب قائل بود، اعجاب بیشتر در وقتی است که حرکت می کند.این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم.

  

دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است، مورد احترام است. تا ساکت است، مورد تعظیم و تجلیل است. اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت، نه تنها کسی کمکش نمی کند، بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود و این نشانه یک جامعه مرده است. ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند نه ساکت؛ متحرکند نه ساکن؛ باخبرترند نه بی خبرتر».

نظرات 13 + ارسال نظر
محمد دوشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:28 ب.ظ

سلام
محمد هستم از شیراز
داستانک هات خوب بودن. میشه یه زحمت بکشی اگه ممکنه یه سری داستانک ها در قالب پی دی اف اگه داری و واسه تون زحمتی نیست واسه م بفرستید

حسین.ط سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:09 ب.ظ http://daftarchekahi.persianblog.ir

قشنگ بود

مریم چهارشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:01 ق.ظ http://nabavaran.blogfa.com

خیلی قشنگ بود لذت بردم یاد سگ ولگرد هدایت افتادم

ج.ا چهارشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:34 ب.ظ

درست و قابل تامل...

nima جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:12 ب.ظ

khub bood :)

سپنتا چهارشنبه 4 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 07:37 ب.ظ

جانا سخن از زبان ما می گویی

ملودی جمعه 20 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 05:33 ب.ظ

واقعا درسته بهتره برای درست شدن وخوب شدن جامعه اول از خودمون شروع کنیم۷

علیرضا جمعه 3 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:12 ب.ظ

دقیقا همینطوره
این مسیله بمن اثبات شده

کمال سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:46 ق.ظ

داستان قشنگی بود اما واقعیتی تآسف برانگیز
کاش ما هم مثل امریکایی ها (داستانک تئوری پنجره شکسته) یه روزی به خودمون بیایم و جامعه رو عوض کنیم

Good Boy سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:11 ب.ظ

Liiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiike

نازنین م چهارشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:35 ب.ظ http://parvaz-dar-bikaran@blogfa.com

جالب بود .. واقعا همینطوره

گمنام جمعه 2 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام. جملات آخر داستان خیلی دردناکه.واقعا همین طوره.دقیقا.
همین که حرکت کردی همه دست شان و میارن پاتو بگیرن نه
دست تو.وای خدای من چه دردناکه طرز تفکرات ما.

بهروز کیوان یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 07:34 ق.ظ

سلام و درود

داستانی که نقل فرمودید مربوط می شود به آقای مرتضی مطهری که در کتاب داستان راستان نقل شده است .
لطفا منبع را اصلاح بفرمایید .

با تشکر از سایت خوب و وزین شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد