داستانک خودم

باتشکر فاطمه ملکوتی نیا

تو فکر رفته بود،باید چه کار می کرد؟ به یاد کرایه صاحبخانه اش افتاد که چند ماه عقب افتاده بود، به یاد قبض هایی افتاد که پرداخت نکرده بود و...


به یاد صاحبکارش افتاد که او را بی کار کرده بود.
ناگهان موتور سواری کیف او را قاپید و با سرعت رفت ،مرد زانواننش سست شد   فریاد زد: به خدا قرض کرده بودم