مردی در خم نگریست و صورت خود در آن بدید، مادر را بخواند و گفت: دزدی در آن نهان است، مادر فراز آمد و در خم نگریست و گفت: آری فاحشهای نیز همراه اوست.
مردی را علّت قولنج افتاد. تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی جدا شود...
چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته تشهّد میکرد و میگفت: بار خـدایا بهشت نصیبم فرمای. یکی از حاضران گفت ای نادان از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی پذیرفته نیامد، چگونه تقاضای بهشت که به انـدازهی آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟
ابوحارث را پرسیدند مرد هشتادساله را بچّه آید؟ گفت: آری اگرش بیست ساله جوانی همسایه بود.
زشترویی در آینه به چهرهی خود مینگریست و میگفت سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد، غلامش ایستاده بود و این سخن میشنید. چون از نزد او به در آمد، کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید، گفت: در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد.
زنی زشترو، چشمانی به غایت خوب و خوش داشت، روزی از شوهر شکایت به قاضی برد، قاضی از چشمانش خوشش آمد و طمع در او بست و طرف وی بگرفت. شوهر فهمید و چادر از روی زن بگرفت قاضی بدید و سخت متنّفر شد و گفت برخیز ای زنک که چشم مظلومان داری و چهرهی ظالمان.
از وردکی پرسیدند که امیرالمؤمنین شناسی، گفت آری شناسم، گفتند چندم خلیفه است؟ گفت خلیفه ندانم ولی هموست که حسین وی را در دشت کربلا شهید کرد
با داستان بسیار کوتاه (4) با عنوان "متهم کر ولال" منتظر شما دوستان هستیم
http://www.fereydonkenar.blogfa.com/post-124.aspx
به منم سر بزنید
کارتون عالیه