داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

گلِ خوش خنده

به پیشنهاد دوستان این داستانک حذف شد!

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . پادشاهی بود که یک دختر داشت .دختره می مرد برای پسرِ باغبان .تاکه روزی دختره به پسره می گوید : " چه نشستی که دیگه وقتشه . مادرت رو بفرست خواستگاری!" پسر باغبان قضیه را به مادرش می گوید ومادر که یک پارچه آتش شده بود با عصبانیت می گوید : " مث اینکه عقلت پاره سنگ ورمی داره و نفهمیده یه چیزایی میگی که شدنی نیس. راستا حسینی ما کجا و دختر شاه کجا ؟ " مادره حریف پسره نمی شود و ومی رود دم قصر ومی نشیند رو "سنگ ایلچی ". خدمه ها تا او را می بینند می برندش پیش پادشاه . پادشاه هم می خندد ومی گوید : " خدا ارواح د یوونه هارو شاد کنه و شما یکی رو هم روش ."...

دختره شصتش خبردار می شود و آنقدر آبغوره می گیر د که پدره می بیند دختره بد جوری آتشش تنده و دستور می دهد که پسره را به قصر بیاورند . پادشاه با این خیال که پسر ه را از سر وا کند می گوید : " همین ریختی که نمیشه . یه شرط وشروطی هس که باس انجام بدی . یکیش اینه که بری بگردی و " گل خوش خنده" رو گیر بیاری و بعدکه ا ومدی شر ط آخری روهم بِهِت می گم ." پسره از اول تا آخرش را خواند و فهمید که قضیه ی نخود سیاهه . " گل خوش خنده " مال قصه ها بود و معروف بود که تو دنیا فقط یک دانه است و آن هم تو باغی طلسم شده . پسر ه روزی از سر دلتنگی به کنجی نشسته و داشت با خودش حرف می زد که ا سبش درد او را می فهمد . نگو که اسبه اسب جادوست و زبان آدمیزاد را خوب خالی یه . اسبه می گوید : " سوار شو بریم که می بینم نصفه جون شده ای . من تورو تا دم باغ می برم ."پسر ه خوشحال می پرد رو زین اسب و بعد از کلی راه ، می رسند به یک باغ درند شتی که توش پر از گل های زیبا بود و همه نیز به یک رنگ و قواره . اسبه می گوید : " تا طلسم باغ نشکسته من نمی تونم داخل بشم و بقیه ی کار و خودت باید تمومش کنی . یادت باشه تا پاتو بذاری توباغ ، گلها همه زبون باز می کنن و می گن " گل خوش خنده منم " . گوش نمی دی و صاف میری وسط باغ . " گل خوش خنده " رو از ریشه می کَنی وپا میذاری به دو که آدمای سنگ شده جون می گیرن و دنبالت می کنن ." پسره هم همین کار را می کند و اما تا " گل خوش خنده " را از خاک در می آوَرد همه جا سیاه شده و گرد وخاکی بلند می شود که نگو . پسره تا می جنبد می بیند که کلی آدم دنبالشند و هوارشان بلند که " نذارین در بره که گل خوش خنده رو می بره !" اسبه که می بیند پسره تو هچل افتاده جلد وسریع خودش را به او می رساند و مثل باد دور می شوند .می رسند به قصر پادشاه و شاه که از خوشحالی سر از پا نمی شناسد می گوید : " خوش خنده بخند ." که گل می زند زیر خنده و با قهقهه ی او هر چه مرغ غزلخوان است تو باغ جمع می شود .

پادشاه می بیند پسره اگر جنسش شیره هم بوده حالا عسل از آب در آمده و می گوید : " یه شرط بیشتر ندارم و اونم اینکه بری بگردی وبرام " ماهی سخنگو " رو هم بیاری که هم من حوصله م سر نره و هم اینکه ماهی های تو استخر هم بعضی وقتا با قصه های او خوش باشند . " پسره که می بیند دوباره دستش از هرجا بریده می رود پیش اسبه و قضیه را حالیش می کند . اسبه می گوید : " سوار شو بریم که هرچه پپیش آید خوش آید . " می رسند بالای کوهی که اونجا یک باغ هست عینهوبهشت و از زیر هر سنگی چشمه ای روان و تاچشم کار می کند باغ پر از استخر های بلور است و ماهی های طلا یی. اسبه می گوید : " وارد باغ که بشی همه ی ماهی ها تورو به اسم صدا خواهند زد،مبادا که گولشو نو بخوری . تا بری جلو سنگ شدی . می ری ته با غ . اونجا استخریست که توش یه ماهیست و همون " ماهی سخنگو " یی یه که شاه ازت خواسته . تور میندازی و ماهی رو که گرفتی به سرعت دور می شی . نجنبی دیگه بد آوردی . " پسره حرفهای اسبه را آویزه ی گوشش کرده و می رود تو باغ . تا " ماهی سخنگو " را می گیرد رعد وبرقی او را به وحشت انداخته و میان گرد و خاک و تاریکی  دور می شود که یکهو دنیا به چشمش روشن شده و می بیند آدمهای سنگ شده هرکدام از گوشه ای جان گرفته و افتاده اند دنبال او که " ماهی سخنگو " را از دستش بگیرند .اسبه می جنبد و پسره را از میان خوف وخطر نجات داده و در یک چشم به هم زدن می رساند ش به قصر ."

پادشاه را خبر می کنند که پسره با " ماهی سخنگو " آمده و او هم تا می بیند که راست می گویند به قولش عمل کرده و دخترش را می دهد به او . تو همه ی مملکت جشن مفصلی می گیرند و برای مدتی ، صدای دهل و نی لبک گوش فلک را کر می کند . آسمان  هم تَرَک برداشته و سه تا سیب می افتد . یکی مال من ، یکی مال قصه گو ، یکی هم ما ل تو .

نظرات 29 + ارسال نظر
یاس(سمانه میرزایی) چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ب.ظ http://oghyanoose-atefeh.blogsky.com

سلام دوست عزیز...با داستانی کوتاه به روزم...

[ بدون نام ] چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ

این داستان خیلی مسخره بود!
شبیه داستانای بی سر و تهی هست که مادربزرگمون برامون تعریف میکرد و جالب این که آخرش هم همینجوری سمبل میکرد ُ‌چون همیشه آخرش رو یادش میرفت :D
شاید نویسنده این داستان هم آخرش رو یادش رفته!!!

سهند چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ب.ظ

یه سیبم واسه مامان بزرگ خدا بیامرز من که از این قصه ها برام می گفت.

[ بدون نام ] چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ب.ظ

بی مزه بود

[ بدون نام ] چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:53 ب.ظ

حکایت هم به داستانات اضافه کن به نظرم بد نیست
حکایتهای شیرین و آموزنده اصیل ایران زمین

[ بدون نام ] چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:38 ب.ظ

چرت بود

موج چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:02 ب.ظ

رسما گذاشتی سر کار دیگه
به نظرم سطح وبلاگ رو آوردی پایین با این قصه

ابوالفضل چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:25 ب.ظ http://nhahz.blogfa.com

من وسطه داستان خوابم برد از این داستانا بلند نزار خواهشن

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ق.ظ

چرا قصه را خط خطی کردید؟!چطور قصه های مادربزرگ بچه که بودیم خوب بود حالا که بزرگ شدیم بد شد. چه خوب بود بچگی هامون که خیلی فکر کلاسمون نبودیم. اگر هم مشکل سیب هاست همش مال من:)

من موندم با کدوم ساز خوانندگان داستانک برقصم....

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ

من عذر می خوام اگه شما رو تو معذوریت گذاشتم .تازه می تونستید بگید اینو به مناسبت روز مادربزرگ گذاشتید فقط می خواستم بگم این داستان اونقدرها هم که گفتند بد نبود همین

هستی پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ب.ظ

به نظر منم اونقدرا بد نبود. خوبیش این بود که یکم یاد بچگی هامون افتادیم.
من شخصاْ ممنونم

علی پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ب.ظ

شما با ساز من برقص.با این داستانهای سرکاری فقط بازدیدکننده می پرونی.از اون داستانهای آموزنده(مثل باغ انار یا داستان قضاوت)بذار تا یه کم آدم به خودش بیاد و انسان تر بشه.
در کل سایتت باحاله.

مهسا ت جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ب.ظ

خوب بود. واسه مامان بزرگم تعریف می کنم که واسه اون نوه کوچیک کوچیکش مثل بچگی من فقط داستان شنگول و منگولو نگه.

امید جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:56 ب.ظ

کلا این پست را حذف کن حیف که بین این همه داستان خوب این داستان بی محتوا وجود داشته باشه

حالا باشه ببینیم نظرات دیگران چیه ؟ از این لحظه رای می گیریم تا 5 روز دیگه هر کی موافق حذف شه بگه و بالعکس

هستی جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ب.ظ

حذف نشه!

عارف شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:33 ق.ظ http://shirooyiaref.propicnet.com/

حذفش کن.

abd شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ب.ظ

man ba asle dastanesh moshkeli nadaram, vali esme site shoma hast dastanak na dastn.

حوریا یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ب.ظ http://www.rainbow67village.blogfa.com

سلام
رسما سرکاریم دیگه
دمت گرم بابا
یه چیزی بذار که همچین با خوندنش زیر رو رو شیم و ادم شیم :D

نیلیا یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:41 ب.ظ

سلام خیلی مزخرف بود
همون بهتر که حذفش کردی
اه اه

M.R دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:02 ب.ظ

خیلی بی مزه بود

اه پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

چه مسخره بود.واقعا بیخود بود.

سجاد دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ق.ظ

واقعا سطح وب شما بالاتر از این حرفاست.بهتر که حذف شد

فاطمه پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:01 ب.ظ

چرته

یلدا پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ب.ظ

اقا داستان بلند نذار حوصلمون سر میره!!!! راستی اگه یه طبقه بندی بذاری که داستان های طنز و عارفانه و... رو از هم جدا کنه خیلی خوبه

شهرام جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ب.ظ

این داستان رو کامل حذف کنید ارزش سایتتون رو ژایین میاره مطالبتون خیلی ژر محتوا هست به جز این

دوست دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:32 ب.ظ

خیلی باحال بود کلی خندیدم.داستانو نمیگم نظراتو میگم.حالا چرا خطش زدید اینطوری ک بیشتر جلب توجه کرد خوندیم فهمیدیم قضیه سرکاریه

[ بدون نام ] چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ب.ظ

خیلی مسخره بود.کلا پاکش کن دمت گرم

امیر دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:16 ق.ظ

مسخرس
کلاْ حذف بشه

lale یکشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 05:10 ق.ظ

bade badam nabood koli khandidim man chon khat zade bood amdan khoondam bebinam jaryan chie intori ke khat zadin hame foozoolishoon gol mikone mikhoonan

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد