پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت....
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که میدانم او چه کسی است...!
سلام این داستانتون خیلی زیبا نبود
یعنی من که چیزی ازش درک نکردم
من یه مطلب کوچیک بود که می خواستم بات در میون بذارم از همین جهت برای dastanak.com@gmail.com میل زدم.
موفق باشی
خیلی قشنگ بود
سلام خسنه نباشید
من اولین بار که داستانک های شما رو می خونم مطلب قشنگی بوداما کشش وگیرایی کافیونداشت میتونست بهترباشه
به نظر من که خیلی قشنگ و با معنی بود.
مثل اینکه اقا منوچهر ما بابا و مامانشو نمیشناسند شاید کسانی این داستانک رو بخونن و با من هم نظر شوند
خیلی زیبا بود ؛فقط میگم که اشکمو دراورد...