داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

دزد و عارف

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد
که کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت .

اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید  روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.

عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود  .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.

عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم...

آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود واوراخوشحال کند .

داخل خانه عارف تاریک بود .پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند.

استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .

اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم .

البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .

دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.

دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.

عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این  جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.

استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .

استادگفت:  احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری  بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .

دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.

او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .

پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی  ممنونم...

نظرات 14 + ارسال نظر
امین پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:20 ب.ظ http://filmkutah.blogsky.com

سلام... ترکوندی ها! عجب موضوعات باحالی!
اگه میخوای منو (دانلود فیلم کوتـــــــــــــاه ) لینک کن
و بگو به چه اسمی لینکت کنم؟

حسین پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:04 ب.ظ http://www.sabalancd.com

با عرض ادب و احترام خدمت شما مدیر عزیز این وبلاگ. وبلاگتون بسیار تکمیل و زیباست و من نهایت استفاده رو بردم همچنین از حضور گرمتون در سایت هم تشکر میکنم

محمد صادق موثقی نیا پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:40 ب.ظ http://msm1367.mihanblog.com

سلام.جدیدا داستاناتون سطحش اومده پائین.قبلا بهتر بوده.به هر حال ممنونم

مهسا ت پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 ب.ظ http://mtanha110.blogfa.com

چه باحال! این حسین دقیقا همین نظرو واسه من گذاشته! چقدر الکی امیدوار شدم یکی از وبلاگ من خوشش اومده!
داستانتون مثل همیشه قشنگ بود.

هستی جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 ق.ظ

گمونم نمی کنم این قدر روشن فکری هم خوب باشه!
موفق باشین

علی جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 ق.ظ

سلام
دمت گرم خیلی باحال بود

وحید جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:22 ق.ظ

روایتی زیبا از یک داستان قدیمی
ممنون

ابوالفضل جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 ب.ظ http://nhahz.blogfa.com

سلام داستان ها کوتاه تر باشه به نظرم بهتره ولی این داستان بلندام آخرش قشنگ تمام میشه

علیرضا دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ب.ظ http://farhangebipayan.mihanblog.com

با عرض سلام مجدد خدمت شما من در عجب مانده ام این داستانهای زیبا و مفید را چه شخصی تنظیم و تدوین میکند؟؟؟؟!!!!با این حال برای بار دوم میگم این ئداستانک ها کم گیر میاد همه باید استفاده کنند...

نیما سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ب.ظ http://real-arsenal.blogsky.com

سلام باید بگم من اکثر داستانک های شما را میخونم و معمولا هم از اکثرشون هم لذت میبرم
پ.ن:این حسین تا به حال ۲۰ ۳۰ بار هم برای من ازاین کامنتا که چه وبلاگ خوبی دارین گذاشته ما هم دفعه ی اول امیدوار شدیم اما حالا دیگه عادت کردیم.

برنا دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 ب.ظ

سلام. خیلی قشنگ بود ولی هر کی تونست تو کل دنیا یه نفر اینجوری به من نشون بده، هر چی دارم و ندارم بهش می دم. اگر حتی بخوای مثل ابن آدم باشی، گرگ های کثیف زیادن که یه روز نشده همه ی اعضای بدنت هم به حراج میذارن. با این حال مرسی قشنگ بود.

علی جمعه 18 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ http://destank.com

از نظر من عالیه
خیلی ممنون

رها یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ب.ظ

ممنون
بعضی داستاناتون یه جورایی یه حس خوبی به ادم میده مثل اینکه یه چیزیو یاداوری میکنه که داشتیم اما فراموشش کرده بودیم
بازم ازتون ممنونم

[ بدون نام ] شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:39 ب.ظ http://shaparak17.mihanblog.com

خیلی با حال بود.
به منم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد