پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....
من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!
عالی بود
مثل همیشه
بسیار زیبا
خیلی قشنگ بود. مرسی!
جالب بود. خسته نباشین
وااااااااااااااای تکاندهنده بود
تامل برانگیزه ..!
مرسی!
خیلی قشنگ بود... و ممنون که زود آپ کردید.
اخییییی.....بیچاره داشت زندگیشو میکردااا......پادشاه بد!!!!
اری همین است و دیگر هیچ نیست . راستش خواهر منم وقت ی بچه تر بودم بهم وعده داد برام یه کره جغرافیایی میخره نخرید واسه همینم من جغرافی رو هیچ وقت دوست نداشتم . بهانه خوبی نیست ولی به هر حال بهانه اس دیگه .......
خیلی عالی بود........
زیبا بوووووووود
متاسفانه ما عادت داریم تا یه داستان به ظاهر فلسفی رو میخونیم نمیدونم چرا بدون اینکه اندکی در پیام و محتواش فکر کنیم(البته کلیت نداره) میگیم خوبه .واقعا جای فکر داره و از این جور چیزا
ولی اگه بیشتر دقت کنیم میبینیم (مثالم رو با همین داستان میگم)
اگه به ادم وعده ی هر چند پوچ و تو خالی داده بشه باعث امید و دلگرمی و دلخوشی میشه در نتیجه استانه تحملمون هم بالا میره و با فکر اون راحت تر میتونیم با مشکل مورد نظر(در اینجا سرما) کنار بیایم.
داستاناتون در کل خوبه ولی من چند مورد تکراری و چند مورد هم مثل این دیدم
عالی،هستی،داستانهای شما عالی،خودتم عالی،