فرستنده:لره ایران زمین
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت:...
صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
با سلام
۸ صفحه از سایت شما رو مطالعه کردم
داستان های بسیار زیبایی دارید
خیلی خوشحالم که با سایتتون آشنا شدم
جالب بود. به قول قرن 21کیا این میز و صندلی به هیچکس وفا نکرده!
ما نفهمیدیم این بهلول دیوونه بود یا دانشمند بالاخره...!!!!!!!
عاشق کسایی ام که همیشه دنبال پند و حرفای قشنگن ولی هیچ وقت بهش عمل نمیکنن.. مثل من و هارون الرشید....!!
واقعا زیبا بود ... مرسی
سلام
زیبا بود دوست عزیز امیدوارم کههمشه خوشحالو خرم باشی و هی داستان زیبا بنویسی.
سلام....
زیباست نوشته ها
ولی چرا کسی دیگه اینجا نیست؟