داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

شمع

مردی در بستر مرگ افتاده بود. همسرش را فراخواند تا نزدش بیاید و به او گفت: «دیگر زمان وداع ابدی من و تو فرارسیده است؛ پس بیا و برای آخرین بار به من مهر و وفاداری خود را ثابت کن...

 چراکه در مسلک ما گفته شده مرد متاهل هنگام گذر از دروازه بهشت باید سوگند بخورد که تمام عمر کنار زنی والا زندگی کرده است. در کشوی میز من شمعی قرمز هست،  این شمع متبرک است و آن را از کشیشی گرفته‌ام و برای همین ارزشی بسیار دارد. سوگند بخور تا زمانی که این شمع وجود دارد دوباره ازدواج نکنی.»

زن سوگند خورد و مرد مُرد. در مراسم تشییع جنازه مرد، زن بالای قبر ایستاده بود و پذیرای تسلیت اقوام بود و شمع قرمز روشنی در دست داشت و تا تمام شدن آن بالای سر قبر ایستاد!

نظرات 4 + ارسال نظر
window چهارشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:08 ب.ظ http://mmahdik.com

سلام. چرا این داستانکتون تموم شد

رضا جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:16 ب.ظ

داستان بی سر و ته؟ لطفا قبل از انتشار ببینید چی نوشته اید؟

sonia سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:58 ب.ظ

شاید شما داستان رو متوجه نشدید ... بی سرو ته نبود!!!!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 09:40 ب.ظ

جالب بود. باید سنگ پای متبرک می گرفت. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد