روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!
گفت:معجونی
ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.
گفتند:...
آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز
هنگام گرفتاری به کار آید
گفت:آری جزئ
نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای
گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری
بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا
ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی
داشت.
واقا خیلی زیبا بود اما اگر بتونی به زبان ساده تر بنویسید ممنون می شم
ل
داستان جالبی بود آما اگر کسی الآن بخواهد یک چنین رفتاری داشته باشد اولین کساسی که به دیونگیش یقین پیدا می کنند همین شاعرا و نویسندگان هستند
البته پایان داستان اصلا درست نبود. چون کسری تازه از اینهمه خونسردی بزرگمهر ناراحت شد و بالاخره دستور قتلش را داد. یکی از مهمترین عوامل تضعیف ساسانیان همین رفتارهای سبکسرانه خسروپرویز در مورد بزرگمهر و سرداران لایق ایرانی بود.
داستان زیبایی بود واقعا لذت بردم
تازه سایت شما را دیدم مطالب بسیار جالبی دارید داستان زیبایی بود ممنون
(از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد )غلط است . چون اون زمان اصلا ساعت نبوده .