داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

متشکرم

چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
-
چهل روبل.
-
نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
-
دو ماه و پنج روز دقیقا.
-
دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...
"
یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد.
-
سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه می‌‌گذاریم کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشید. دوازده و هفت می‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌ها، آهان شصت منهای نوزده روبل می‌ماند چهل و یک روبل. درسته؟
چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌اش می‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌های عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.
-...
و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان با ارزش‌تر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌ها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به خاطر بی‌مبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا کسر کنید... همچنین بی‌توجهی شما باعث شد کلفت‌خانه با کفش‌های "وانیا" فرار کند. شما می‌بایست چشم‌هایتان را خوب باز می‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌گیرید. پس پنج تای دیگر کم می‌کنیم... دردهم ژانویه ده روبل از من گرفتید...
یولیا نجوا کنان گفت:

  

من نگرفتم.
-
اما من یادداشت کرده‌ام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل و یک روبل، بیست و هفت تا که برداریم، چهارده تا باقی می‌ماند.
چشم‌هایش پر از اشک شده بود و چهره‌عرق کرده‌اش رقت‌آور به نظر می‌رسید. در این حال گفت:
-
من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر.
-
دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا کم می‌کنیم. می‌شود یازده تا... بفرمائید، سه تا، سه تا، سه تا، یکی و یکی.
یازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت:
-
متشکرم.
جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسیدم:
-
چرا گفتی متشکرم؟
-
به خاطر پول.
-
یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه می‌گذارم و دارم پولت را می‌خورم!؟ تنها چیزی که می‌توانی بگویی همین است که متشکرم؟!
-
در جاهای دیگر همین قدرهم ندادند.
-
آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه می‌زدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل می‌دهم. همه‌اش در این پاکت مرتب چیده شده، بگیرید... اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی زد که یعنی "بله، ممکن است."
به خاطر بازی بی‌رحمانه‌ای که با او کرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:
-
متشکرم. متشکرم.
بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت می‌شود زورگو بود.

نظرات 29 + ارسال نظر
حسین سه‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:04 ب.ظ

با سلام
میخواستم ببینم اجازه میدید که از مطالبتون در نرم افزارم استفاده کنم.
البته با ذکر منبع
این امر باعث میشه که حتی برای سایت زیبای شما هم تبلیغات بشه .
ممنون میشم اگه نتیجشو برام به ایمیلم ارسال کنید.
با تشکر

مهران سه‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:40 ب.ظ http://www.garmsar.artist.vcp.ir

خرید و فروش تکست و بیت و دانلود آهنگ خوانندگان هنرمند گرمسار
garmsar-artist.vcp.ir

فاطمه جمعه 10 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:10 ب.ظ

خیلی قشنگ بود.


اره واقعا هم خیلی راحت میش زورگو بود!!!!

پیمان دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:15 ب.ظ http://homenarges.blogfa.com

سلام خیلی زیبا بود

میشه این مطالب رو توی وبلاگم بزارم ؟؟؟

لینک هم شدید... عالیه وبتون...

شهرزاد شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:14 ب.ظ

یک راننده اتوبوس محبوب هست که من هر روز برای رفتن به سرکار از خودرو او استفاده می کنم بر سردر اتوبوس بزرگ نوشته: "هرکه از ما برد ما بردیم. "بله آقای محمود زاده زور گفتن در این دنیا آسان است اما زورگو هیچ وقت برنده نیست .
گاهی بازنده بودن لذت بخش تر است.

مهراب شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 02:05 ق.ظ

داستانش برای آنتوان چخوف بود...فقط به نظرم یکم از داستان حذف شده(که نکته خاصی برای داستان نبود)

امیرمهدی شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 07:44 ب.ظ http://amirmehdimirzadeh.blogfa.com

خیلی زیبا بود ممنون از زحمات شما

توحید پنج‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:42 ب.ظ http://http://dastanak.com/comments/post-516

من که خوشم اومد از نظر من که عالی بود

[ بدون نام ] یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:59 ق.ظ

جالب نبود

الی چهارشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:34 ب.ظ http://http://neveshtan1381.blogfa.com/

خیلییییییییییییییی تاثیر گذار بود
اگه اون خانوم پول بی چاره رو پس نمی داد چی کار می کرد؟

نجمه پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:14 ب.ظ http://www.ava-20.blogfa.com

سلام خیلی وب قشنگی دارید بههتون تبریک میگم

اسرا دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:11 ب.ظ http://dastandostan.mihanblog.com

خیلی داستان جالبی بود
درسته خیلی خیلی راحت می شه زور گفت اما خیلی راحت تر هم می شه بارفتار ملایم آدم زور گورو گول زد

[ بدون نام ] چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:52 ب.ظ

با اجازه شما من داستان وشخصیت هاشو به فارسی وبه نوعی بومی سازی کرده واستفاده خواهم نمود

صدای دریا چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:29 ق.ظ http://sedayedarya.com/?p=6126

عالی بود ممنون از گردآوری داستانای قشنگ

من دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:38 ق.ظ

زیبا بود واقعا.

الهام سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:34 ب.ظ http://eligoli.blogsky.com/

عاااالی

[ بدون نام ] شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:49 ب.ظ

این اثر کار آتتوان چخوفه و دستش بی بلا

امیر شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:39 ب.ظ http://dark-prince.rozblog.com

حالم گرفته شد .

eli frost دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 07:20 ب.ظ

بسیار عالی بود

فرهود پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 04:01 ب.ظ

غالبا حوصله خوندن این همه کلمه رو ندارم
ولی عنوان و متن زیبای داستان باعت میشد یه حس کنکجاوی در من ایجاد بشه و به خوندنش ادامه بدم


عالی بود
عالی

علی سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 04:27 ب.ظ

خیلی هقیقت نگفتی

مهدی صمیمی یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 03:49 ب.ظ

عجیبه که با وجودی که واقعا زورگویی نکرد اما ازش بدم میاد هنوز.

مهدی صمیمی یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 03:50 ب.ظ

عجیبه که با وجودی که واقعا زورگویی نکرد اما ازش بدم میاد هنوز.

محمد جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 12:34 ب.ظ http://popmuzik.ir

ممنون از مطلبتون استفاده کردم

زینب خانوم گل دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 03:18 ب.ظ

سلام حرفی ندارم بگم جزاینکه خیییییییییییییییییییللللللللللللللللللیییییییییییییییییییییییی عالی بود بازهم ادامه بدید.متشکرم

No Name شنبه 8 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 11:20 ق.ظ

بسیار زیبا و تاثیر گزار بود!! سپاس از شما...!

سیب سرخود خورشید پنج‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 03:10 ب.ظ http://vapayamidarrahas.blofa.com

سلام عالی بود با اجازه من تو وبلاگم می زارم.

امیر علی دوشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 09:16 ب.ظ

خیلی چرت بود

به توچه ؟ شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1399 ساعت 11:22 ق.ظ

باحال بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد