چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست.
تفکر کلیشه ای اسم بهتری نیست براش؟
یک داستان زیبای دیگر!
سلام
خدا اجرت بده خیلی خیلی عالیه.........تا به حال از کسی خواهش بیخود نکردم ولی از شما خواهش میکنم همیشه این داستانها رو بذارید.........من همیشه میام شاید نظر ندم ولی مطالب رو میخونم...متشکرم
همیشه تو مشکلات زندگی فکر میکنم من اولین کسی هستم
چینین مشکلی و چنین برهه ای از زندگی را پشت سر میگذارم.
(و هیچ کس اندازه من سختی نکشیده و هیچ کس نمی تونه
درکم کنه) در صورتی که خیلی ها چنین مراحلی را
خیلی وقت ها پیش پشت سر گذاشتن.منتها به طرق مختلف.
(حالا اون عتیقه فروش هم مثل من فکر میکرده ، تا
حالا کسی به ارزش واقعیه اون شیء پی نبرده)
نظر آقا منصور جالب بود،توجه کردی؟
(تا به حال از کسی خواهش بیخود نکردم ولی از شما خواهش میکنم)