پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیری! مردم این شهر چه جور آدم هاییند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف ! ..
پیرمرد گفت: این جا هم همین طور!
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب! مهربونند.
پیرمرد گفت: این جا هم همین طور !!!!
با تشکر از خانم نسترن سیدمحمدی
سلام
لطف کنید مقصود داستان را برایم توضیح دهید. داستانک بوم خاکستری مرا نیز نقد کنید.
سلام. به وبتون سر زدم اما نتونستم واستو پیغامی بذارم.
این داستان در مورد نگرش و بینش افراده.در واقع منظورش اینه که هر کس انسانهای دیگه رو همون طوری که خودش هست و همون جوری که تو ناخود آگاهش هست میبینه اون فردی که گفت مهربون چون خودش مهربون بوده فکر می کرده که بقیه هم مهربونن یا از یک جنبه دیگه این فرد خوش بینی بوده و دید خوبی نسبت به مردم دیار خود داشته و اون پیرمرد قضاوت رو می ذاره به عهده دید و نگرش انسانه