داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

زرنگتر از اصفهانیهای عزیز

با تشکر از حبیب شکوهی

چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.
یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ...
هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.
شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم! خودمتا نصف شب نشستم و ...

ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.
فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است.
تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده.........من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟

من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست.
او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.
و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم.
چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!

نظرات 4 + ارسال نظر
غزلک سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:19 ق.ظ

باید به این آقای رشتی جایزه نوبل بدن

ولی از من بپرسی، میگم این بابا خودش هم اصفهانی بوده، لهجه اش رو عمل کرده بوده:))

کامیار چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:11 ب.ظ http://simko1991.blogfa.com

اینا فقط اختلافارو زیاد می کنه. قشنگ نبود...

علی پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:49 ب.ظ

منم با کامیار موافقم و دروغ هستش. در ضمن نه رشتی هستم نه اصفهانی.

کوروش ه دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 02:19 ب.ظ

اون آقا نابغه بوده.ما یه سال هندوانه بار زدیم بردیم به یکی از
شهر های شمالی.بعد چند روز علافی آخرش خالی کردیم کنار جاده،دست از پا درازتر برگشتیم خانه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد