یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده.
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن....
اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره!
سلام مطالبتون خیلی عالی بود موفق باشید.
دید زیبا و دل پاکشون همیشه باعث میشه حرف های زیبایی بگن که به دل میشینه...ممنون که این داستان رو هم با همه share کردید
سلام.من اولین باره که وبلاگ شما رو میخونم.
داستان خیلی قشنگی بود
چیزی که این روزا همه بهش مبتلا شدیم و خدا رو فراموش کردیم
داستانتون واقعا قشنگ بود
مثل نویسندش حرف نداره...
تو کتاب <<دنیای سوفی>> نوشته ی << یوستین گردر>> تو یه قسمت زن و شوهری و با بچه شون که هنو نوزاده رو تصویر می کنه. که تو آشپزخونه دارن صبونه می خورن. مادر خونواده مشغول باز کردن سر شیشه مربا دم ظرفشوییه که یهو پدر خونواده معلق تو هواس. بچه می خنده و باباشو با دست نشون می ده. مامانه با خنده ی بچه اش برمی گرده و شوهرشو می بینه که تو هوا معلقه. جیغ می کشه و شیشه از دستش می افته. این یه تصویر به ما میگه که نباید به دنیا آلوده شیم و مث عام مردم شیم. حالا من که به خدا عقیده ندارم ولی بزرگتر که می شیم کم کم خوبیا رو فراموش می کنیم...
خیلی خوب بود ُمو به تنم سیخ شد.
خدا شکلک نداره قابل توجه عموم بلاخص نویسندش
قابل توجه تاتار
این قدر ظاهر نگر نباش منظور از شکل خدا چیز دیگه اییه
مفهوم کنایه ای داره
البته اگه بفهمی کنایه چیه!!!!!!!!!!!!!!