داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

عشق...

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت....

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!

نظرات 7 + ارسال نظر
منوچهر جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:40 ب.ظ http://2tn.at.ua

سلام این داستانتون خیلی زیبا نبود
یعنی من که چیزی ازش درک نکردم

حسین زارعی جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:21 ب.ظ

من یه مطلب کوچیک بود که می خواستم بات در میون بذارم از همین جهت برای dastanak.com@gmail.com میل زدم.
موفق باشی

ت یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:46 ب.ظ

خیلی قشنگ بود

جوجه تیغی شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:13 ب.ظ

سلام خسنه نباشید
من اولین بار که داستانک های شما رو می خونم مطلب قشنگی بوداما کشش وگیرایی کافیونداشت میتونست بهترباشه

سحر جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:57 ب.ظ

به نظر من که خیلی قشنگ و با معنی بود.

تاتار شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:44 ق.ظ

مثل اینکه اقا منوچهر ما بابا و مامانشو نمیشناسند شاید کسانی این داستانک رو بخونن و با من هم نظر شوند

سمانه یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:52 ق.ظ

خیلی زیبا بود ؛فقط میگم که اشکمو دراورد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد