شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد....
در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
درددل با سایه های مجازی
با من تبادل لینک میکنید
جالب بود.
مثل فیلم های چارلی چاژین شد.
قشنگ بود ولی امروزه بستگان وفامیلای خداکم شدن این یکی واقعافامیله.....
قشنگ و قابل تامل بود.
چرا یکی از بستگان خدا نمیاد ماشین منو ببره تعمیرگاه
ای خداااااااااااااااااااااااااا کف کردم از بس صدات کردم
خوب بود
جالب بود.
سلام قابل تامل بود.ممنون
یه نکته به ذهنم رسید اینکه
تا اونجایی که اطلاع دارم اشو خودش یه دین جدا داره و ربطی به زرتشت نداره و درست هم نیست که اشویی رو که به ازادی مطلق یعنی همون بی بند و باری اعتقاد داره رو نسبت بدیم به زرتشت که یک دین اسمانی ست.
ممکن هم هست که من اشتباه میکنم.
یا علی
سلام ممنون واقعا قشنگ بود امیدوارم همه ما با خدا و از خدا باشیم .