مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز میکرد .
سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد ....
روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام ، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد .
عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید : این کیست ؟
همسایه اش پاسخ داد :این یک عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.
عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد . زیرا فکر می کرد یک مرغ است .
قدرت تلقین غیرقابل انکاره ولی این یادمون باشه که استعدادهای ذاتی ودرونی هیچ وقت نمی توننن نادیده گرفته شن چون جزیی ازوجودماهستن...حتی اگه ما به اوناواقف نباشیم ....
خیلی جالب بود. من این داستان رو خیلی دوست داشتم.
داستانت با عقل جور در نیومد سعی کن منبع داستان از خودت نباشه
دلگیر نشو خواستم بهت کمک کنم
اینجوری که تو پیش میری مشتریاتو از دست میدی
از طرف یک کارشناش و بازاریاب موفق
من از این داستان به حقیقتی بزرگ دست یافتم.
چرت وپرت