در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد
بعضی از بازرگانان وندیمان ثرتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و............
نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد وبا هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وان را کناری قرار داد ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل ان سکه های طلا ویک یاداشت پیدا کرد
پادشاه نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد
خدابده ازاین شانسا...عشق این وسط چی شد{سنگ وثروت که بودن}رابطه اش با اون ۲تا چیه؟
عشق به بهتر زیستن است
عشق که فقط جمله ی " دوست دارم" نیست که ما بهم دیگه میگیم
این عشق از پایین ترین مراتب عشق است
جواب جوجه تیغی رو دادم
آموزنده بود اما کمی قدیمی
با تشکر
کیفیت داستانهایتان خیلی پاینن آمده تو هم راهت را عوض کن
سلام من الان باوبلاگتون آشناشدم..وب جالب وخوبی دارین .من شمارولینک کردم ...ممنون میشم اگه شماهم منو لینک کنید... .
کسانی که می خواهندبازدید وبلاگ یاسایت خود را افزایش دهند برای دیدن ترفندهای موردنظربه آدرس زیربروند... .
راستی نظرهم یادتون نرود. (وبلاگی بی نظیربرای همه ی سلیقه ها)
یاعلی
http://javidpanah.blogfa.com
عین این ماجرا بارها برایم اتفاق افتاده است. عین همین مضمون را بارها در هم در زندگی خود و هم در زندگی اطرافیان شاهد بوده ام.