داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

کوهنورد

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

- نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
- آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...

نظرات 7 + ارسال نظر
جوجه تیغی چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:08 ب.ظ

این مطلبومن قبلا یه جادیگه خونده بودم‌...ولی خوندن دوباره اش بازم لذت بخشه....

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:13 ب.ظ

خیلی جالب بود
اگه بدونیم خدا به زبانهای گوناگون با ما حرف میزنه خیلی از مشکلاتمون حل میشه

احسان پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:58 ب.ظ http://loveeee.blogsky.com

به سلامتی دیوار، چون که هر مرد و نامردی بهش تکیه میکنن!
به سلامتی کلاغ نه برای سیاهیش، برای یک رنگیش!
به سلامتی کرم خاکی، نه برای کرم بودنش، برای خاکی بودنش!
به سلامتی گاو، چون نگفت من، گفت ما!
و به سلامتی داش احسان که دوستاشو یادش نرفته!!!
قابل توجه بعضیا ...........

هستی جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:19 ق.ظ

منم این داستان و خونده بودم. ما خوندن چندین بارش بازم دلچسب بود

فاطمه شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:24 ب.ظ

خیلی سخته خودتون رو بزارید جای اون بد بخت

[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:58 ب.ظ

بازم تکرااااااااااااااااری

امیر پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:51 ق.ظ

تکراری ولی جالب.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد